1 اگر از روی تو مهجورم ای دوست ز درد دوریت رنجورم ای دوست
2 جدا فایز ز تو نز بی وفائیست خدا داند که من مجبورم ای دوست
1 بتی کز ناز پا بر دل گذارد ستم باشد که پا بر گل گذارد
2 تمنایی که دارد یار فایز به چشم ما قدم مشکل گذارد
1 به زیر پرده آن روی دل آرا بود چون شمع در فانوس پیدا
2 دل فایز چو پروانه به دورش مدامش سوختن باشد تمنا
1 در این عالم غمم از حد فزونست دلم از بهر خوبان غرق خونست
2 گله از تو ندارم یار فایز! شکایتها ز بخت واژگونست
1 عجب دارم از آن زلف چلیپا که دارد صد هزاران دل در آن جا
2 بت فایز! مزن شانه بر آن زلف مکن ویرانه خود آن آشیانها
1 رخت تا در نظر می آرم ای دوست خودم را زنده می پندارم ای دوست
2 ولی چون تو برفتی یار فایز بگو این دل به کی بسپارم ای دوست
1 چه مقصود است از این جانا بگو راست گهی کج می نهی زلفت گهی راست
2 بگفت از بهر بیم خصم فایز که یعنی مار و عقرب هر دو مار است
1 کسی کآگه ز حال ما نباشد گرم شنعت کند بی جا نباشد
2 بداند هر که بیند آن پریرو که فایز بی سبب رسوا نباشد
1 نه هر بالانشینی ماهتابست نه هر سنگ و گلی در خوشابست
2 نه هر کس شعر گوید فایز است او نه هر ترکی زبان افراسیابست
1 چرا خواهی که من آیم به غربت چرا باید کشم این رنج و محنت
2 درازی عمر فایز این چنین شد که لعنت بر چنین عمری به ذلت