1 بیا تا برگ گل نارفته بر باد گلی چینیم و بنشینیم دلشاد
2 بت فایز مکن تاخیر چندان که تعجیل است عمر آدمیزاد
1 مرا تا دل به تن تسلیم کردند همی مهر بتان تعلیم کردند
2 دل فایز بتان بردند یغما ببردند و به هم تقسیم کردند
1 بتی کز ناز پا بر دل گذارد ستم باشد که پا بر گل گذارد
2 تمنایی که دارد یار فایز به چشم ما قدم مشکل گذارد
1 به جز من هر که با دلبر نشیند الهی بر دلش خنجر نشیند
2 به والله که راضی نیست فایز اگر با دوست پیغمبر نشیند
1 اگر صد تیر ناز از دلبر آید مکن باور که آه از دل بر آید
2 پس از صد سال بعد از مرگ فایز هنوز آواز دلبر دلبر آید
1 جوانی هست چون گنجی خداداد خوشا آن کس که این گنجش خداداد
2 برو فایز که این گنج از تو بگذشت مزن دیگر تو از دست خدا داد
1 کسی کآگه ز حال ما نباشد گرم شنعت کند بی جا نباشد
2 بداند هر که بیند آن پریرو که فایز بی سبب رسوا نباشد
1 خیالت گر نبودی دل چه می کرد وگر شوقت نبد حاصل چه می کرد؟
2 نبود ار عشق جانان فایز این جان در این ویرانه تن منزل چه می کرد؟
1 سحر چون زهره از مشرق برآمد نگارم همچو مه از در درآمد
2 ز فیض مقدم دلدار فایز بحمدالله شب هجران سرآمد
1 سحر گاهان به گلشن انجمن بود گل نسرین و سرو و یاسمن بود
2 همه گلها به گلشن جمع بودند ولی فایز! نه پیدا یار من بود