1 حصار دوست گر ز آهن بر آرند به دورش خندقی از اخگر آرند
2 رساند خود به یار خویش فایز به راهش گر هزاران لشکر آرند
1 بتم سرپنجه با لوح و قلم زد زمین و آسمان از نو به هم زد
2 پس پرده در آمد یار فایز چو خورشیدی که از مشرق علم زد
1 بهار آمد زمین فیروزه گون شد به عزم سیر دلدارم برون شد
2 به گل چیدن در آمد یار فایز همه گلها ز خجلت سرنگون شد
1 ره عشقست باید ز آن حذر کرد به اول گام باید ترک سر کرد
2 نه راه هر کس است این راه فایز! خوشا آن شیر دل کاو این سفر کرد
1 به دل گفتم مکن این قدر فریاد که اندر خرمن صبر آتش افتاد
2 بسوزد هستی فایز سراپا گهی کان چشم شهلا آیدم یاد
1 دگر شب شد که تا جانم بسوزد گریبان تا به دامانم بسوزد
2 برای خاطر دلدار فایز همی ترسم که ایمانم بسوزد
1 دگر شب شد که دل بی تاب گردد دو چشمم نا امید از خواب گردد
2 عجب باریست بر دوش تو فایز که بر کشتی نهی غرقاب گردد
1 دل من حالت پروانه دارد ز آتش سوختن پروا ندارد
2 دل فایز چو مرغ پر شکسته به هر جا کو فتد پر، وا ندارد
1 نخستین بار باید ترک جان کرد سپس آهنگ روی گلرخان کرد
2 نباید در طریق عشق فایز! حذر از خنجر و تیر و سنان کرد
1 که بر نخل امید من تبر زد؟ که بر مبنای اقبالم حجر زد؟
2 جدا فایز که کرد از وصل جانان که بر جانم خدنگ بی خبر زد؟