1 سحرگه زورق سیمین مهتاب چو در دریای اخضر گشت غرقاب
2 بت فایز ز هامون سر بر آورد دوباره شد شب مهتاب احباب
1 حصار دوست گر ز آهن بر آرند به دورش خندقی از اخگر آرند
2 رساند خود به یار خویش فایز به راهش گر هزاران لشکر آرند
1 مرا یاران وصیت این چنین است که در هر جا که آن جانان مکین است
2 به دوش آن جا برید تابوت فایز که جای تربتم آن سرزمین است
1 مزن شانه به زلف پرشکن را مپوش از سنبل تر یاسمن را
2 دل فایز وطن دارد در آن زلف مکن دور از وطن اهل وطن را
1 نه هر رخشنده کوکب آفتابست نه هر پیغمبری صاحب کتابست
2 نه هر شیرین شود معشوقه، فایز! نه هر آب روان بینی گلابست
1 اگر صد تیر ناز از دلبر آید مکن باور که آه از دل بر آید
2 پس از صد سال بعد از مرگ فایز هنوز آواز دلبر دلبر آید
1 بگو با دلبر ترسایی امشب چه می شد گر که بی ترس آیی امشب
2 لبان خشک فایز را ز رحمت بر آن لعل لب تر سایی امشب
1 مرا در پیش راهی پر زبیم است از این ره در دلم خوفی عظیم است
2 برو فایز میندیش از مهابت که آن جا حکم با رب رحیم است
1 نه قاصد نه پیام دلبر آمد نه شام غم نه عمر من سر آمد
2 نیامد پیکی از دلدار فایز نه شاپوری ز ملک من در آمد
1 دگر از نو نوای نی بلند است مگر چون من زهجران گله مند است
2 چو فایز ناله اش بی موجبی نیست کسی دور از نیستانش فکنده است