سحر چون زهره از مشرق برآمد از فایز بیتی 109
1. سحر چون زهره از مشرق برآمد
نگارم همچو مه از در درآمد
1. سحر چون زهره از مشرق برآمد
نگارم همچو مه از در درآمد
1. سحر گاهان به گلشن انجمن بود
گل نسرین و سرو و یاسمن بود
1. حصار دوست گر ز آهن بر آرند
به دورش خندقی از اخگر آرند
1. بتم سرپنجه با لوح و قلم زد
زمین و آسمان از نو به هم زد
1. بهار آمد زمین فیروزه گون شد
به عزم سیر دلدارم برون شد
1. ره عشقست باید ز آن حذر کرد
به اول گام باید ترک سر کرد
1. به دل گفتم مکن این قدر فریاد
که اندر خرمن صبر آتش افتاد
1. دگر شب شد که تا جانم بسوزد
گریبان تا به دامانم بسوزد
1. دگر شب شد که دل بی تاب گردد
دو چشمم نا امید از خواب گردد
1. دل من حالت پروانه دارد
ز آتش سوختن پروا ندارد
1. نخستین بار باید ترک جان کرد
سپس آهنگ روی گلرخان کرد
1. که بر نخل امید من تبر زد؟
که بر مبنای اقبالم حجر زد؟