سحر دل خود به خود فریاد می کرد از فایز بیتی 157
1. سحر دل خود به خود فریاد می کرد
از این فریاد خاطر شاد می کرد
1. سحر دل خود به خود فریاد می کرد
از این فریاد خاطر شاد می کرد
1. سحر دل ناله های زار می کرد
چنان که دیده را خونبار می کرد
1. فلک! از جور تو دل پر زخون بود
غم و اندوه من از حد فزون بود
1. دل من همچو هدهد در سبا شد
خیالم چون سلیمان در قفا شد
1. سر و زلف تو آشوب جهان شد
اسیر زلف تو پیر و جوان شد
1. مرا ز آنروز قصه مشکل افتاد
که کار من رجوعش با دل افتاد
1. سهی سرو این قد و بالا ندارد
گل احمر چنین سیما ندارد
1. شب آمد تا شب وصل آردم یاد
دهد خاک وجودم جمله بر باد
1. دلا گر زار گریم بر تو شاید
که هر جا تیری آید بر تو آید
1. مرا شب سیل آه از دل بر آید
که یادم از دو زلف دلبر آید
1. ز آب و آتش و از خاک و از باد
خدا رخسار خوبان را صفا داد
1. بتا بیهوده منما گریه بسیار
بمیرم تا نبینم گریه ات یار