سحر چون ماه سر بر زد زخاور از فایز بیتی 217
1. سحر چون ماه سر بر زد زخاور
دریغا یار هم سر می زد از در
1. سحر چون ماه سر بر زد زخاور
دریغا یار هم سر می زد از در
1. زحسن رویت ای نادیده مهجور
شدم پیر و حزین و زار و رنجور
1. دو نرگس مست و بی باک و ستمگر
ز هندو جمع کرده چار لشکر
1. شب دیجور و من مهجور وره دور
رقیبان در کمین و یار مستور
1. به هر جا بگذرد آن ماه رخسار
گریزد دین ز در ایمان ز دیوار
1. من از عهد جوانی تا شدم پیر
نکردم در وفای دوست تقصیر
1. دل من در خم زلفت گره گیر
چنان شیری که افتاده به زنجیر
1. دل و شوق و خیال و میل هر چار
کشانندم همی تا منزل یار
1. عجب دارم از این ابریشمین تار
که نازرده چرا پستان دلدار
1. غم دنیا خورم یا حسرت یار
و یا گریه کنم من با دل زار
1. تو را دل می دمد کاین سنبل تر
معذب داریش دایم در آذر
1. که والشمس الضحی روی تو ای یار
شب دیجور گیسوی تو ای یار