1 خسرو می خواست هم از بامداد خلق بمی خوردن اوگشت شاد
2 خرمی و شادی از می بود خرمی و شادی را داد داد
3 ماه درخشنده قدح پیش برد سرو خرامنده بپای ایستاد
4 با طرب و خرمی و فال نیک شاه قدح بستد و برکف نهاد
1 ای همه ساله زخوی تو دل سلطان شاد دل سلطان همه سال از خوی تو شادان باد
2 با علی خیزد هر کز تو بیاموزد علم با عمر خیزد هر کز تو بیاموزد داد
3 زانکه استاد تو اندر همه کاری پدرست چون پدر گشتی اندر همه کاری استاد
4 کیست کز نعمت زر تو و از بخشش تو کار ویران شده خویش نکردست آباد
1 هر روز مرا عشق نگاری بسر آید در باز کند ناگه و گستاخ در آید
2 ور در بدو سه قفل گران سنگ ببندم ره جوید و چون مورچه از خاک برآید
3 ور شب کنم از خانه بجای دگر آیم او شب کند ازخانه بجای دگر آید
4 جورم ز دل خویشست از عشق چه نالم عشق ار چه درازست هم آخر بسر آید
1 هر که بود از یمین دولت شاد دل بمهر جمال ملت داد
2 هر که او حق نعمتش بشناخت میر مارا نوید خدمت داد
3 طاعت آن ملک بجا آورد هرکه او دل برین امیر نهاد
4 وقت رفتن ملک بمیر سپرد لشکر خویش و بنده و آزاد
1 ای دل من ترا بشارت داد که ترا من بدوست خواهم داد
2 تو بدو شادمانه ای بجهان شاد باد آنکه توبدویی شاد
3 تا نگویی که مرمرا مفرست که کسی دل بدوست نفرستاد
4 دوست از من ترا همی طلبد رو بر دوست هر چه بادا باد
1 عاشقانرا خدای صبر دهاد هیچکسرا بلای عشق مباد
2 با همه بیدلان برابر گشت هر که اندر بلای عشق افتاد
3 هر که را عشق نیست انده نیست دل بعشق از چه روی باید داد
4 عشق بر من در نشاط ببست عشق بر من در بلا بگشاد
1 ای پسر گر دل من کرد همی خواهی شاد از پس باده مرا بوسه همی باید داد
2 نقل با باده بود باده دهی نقل بده دیر گاهیست که این رسم نهاد آنکه نهاد
3 چند گاهیست که از باده و از بوسه مرا نفکندستی بیهوش و نکردستی شاد
4 وقت آن آمد کز باده مرا مست کنی گاه آن آمد کز بوسه مرا بدهی داد
1 ای دل میر اولیا بتو شاد خلعت میر بر تو فرخ باد
2 روی دیوان او مزین گشت تا ترا خلعت وزارت داد
3 لاجرم کار او کنی بنظام لا جرم گنج او کنی آباد
4 خواست تا تو بدو ره آموزی شغل او را قوی کنی بنیاد
1 از باغ باد بوی گل آورد بامداد وز گل مرا سوی مل سوری پیام داد
2 گفتا من آمدم تو بیا تا بروی من آزادگان ز خواجه بنیکی کنند یاد
3 خواجه بزرگ ابوعلی آن بی بهانه جود خواجه بزرگ ابوعلی آن بی بهانه راد
4 دستور شهریار که اندر سپاه او صد شاه و خسروست چو کسری و کیقباد
1 گر نه آیین جهان از سر همی دیگر شود چون شب تاری همی از روز روشن تر شود
2 روشنایی آسمان را باشد و امشب همی روشنی بر آسمان از خاک تیره بر شود
3 روشنی بر آسمان زین آتش جشن سده ست کز سرای خواجه با گردون همی همسر شود
4 آتشی کرده ست خواجه کز فراوان معجزات هر زمان گیرد نهادی، هر زمان دیگر شود