1 غیر خوناب نیابند بجان و دل ما گوئیا عشق بخون کرد مخمر گل ما
2 از ره عشق گذشتن نشد ای پیر طریق تا که شد کوی خرابات مغان منزل ما
3 مشکل ما همه باشد ز خمار ای ساقی جز به یک رطل گران حل نشود مشکل ما
4 گر چه در دیر گداییم ولی گاه نشاط ره نیابند شهان بر طرف محفل ما
1 در میکده صلاح و ورع در شماره نیست آنجا جز آنکه باده بنوشند چاره نیست
2 حال مآل دردکشان گرچه شد نهان احوال اهل صومعه هم آشکاره نیست
3 شد این کنار بحر سرشکم کنار من وین طرفه تر که آن طرفش را کناره نیست
4 گر پاره ساخت تیغ جفای فلک دلم کو دل که از جفای فلک پاره پاره نیست؟!
1 میکند وقت صبح نعره سحاب که زمان صبوح را دریاب
2 از گلستان کشید مرغ صفیر در شبستان نمود ناله رباب
3 زین فغانها ز هر طرف یک یک برگرفتند سر ز خواب احباب
4 نیم مخمور و نیم مست شدند جانب بزم صبحگاه بشتاب
1 قدم به کلبهام از لطف بیکرانهٔ توست که بنده بنده تو بود و خانه خانهٔ توست
2 شب به کوی وی ای دل چهها فتاده که روز به شهر و کوه و دمن خلق بر فسانهٔ توست
3 گدایم و تو غنی ای جوان بادهفروش زکاتی از همه خمها که در خزانهٔ توست
4 ز خاک پای تو شد روشنم نظر که مرا سواد دیده چو گل میخ آستانهٔ توست
1 می آینه گون صاف و قدح آینه فام است جز عکس رخ یار درو دان که حرام است
2 چو ساقی مهوش قدحت عشوهکنان داشت تقوی چه حکایت بود و زهد کدام است؟
3 از آب می و دانه نقل است همانا مرغان نشاطم که به بزم آمده رام است
4 سر مستیم از دایره عقل برون کرد گویا که میم تا خط بیرونی جام است
1 هست در دیر آفتی هر دم به قصد جان مرا زنده بردن از سر کوی مغان نتوان مرا
2 خانه دل بود آبادان ز تقوی وه که ساخت عشوه های ساقی و سیل قدح ویران مرا
3 پرده زهدم چه سان پوشد که از آشوب می از گریبان هر دم افتد چاک تا دامان مرا
4 خرقه در هجر بتی شد رهن می بنگر که زد باده و عشق از لباس عافیت عریان مرا
1 زهی به خار مژه صد هزار زار ترا اسیر دو گل عارض دو صد هزار ترا
2 مباد جور خزان از بهار زیبایی چنین که تازه شد گلشن عذار ترا
3 دلا ز ناله مکن دعوی شکیبایی چو دوست جلوه نماید چه اختیار ترا
4 دوا به کلبه خمار جام گلرنگ است گهی چو غنچه کند محنت خمار ترا
1 کسیکه دل ز سر زلف مشکسای تو بست امید جان به لب لعل جانفزای تو بست
2 غریب کوی تو شد دل بپرس گه گاهش چرا که رخت سفر از وطن برای تو بست
3 نگر تموج خون خواست نقش بند ازل چه نقش هاست که بر لعل گون قبای تو بست
4 کشای چشم ترحم به سوی مقتولت که دیده از چمن دهر از جفای تو بست
1 ای خاک سر کوی تو گشتن هوس ما بر پای سگت بوسه زدن ملتمس ما
2 گر دم زدن ما بود از مهر تو چون صبح صد شام سیه روز شود از نفس ما
3 در بادیه شوق تو چون راحله بندیم؟ ذکر ملک آید ز فغان جرس ما
4 با نیش غم و جسم ضعیف آه برآریم سویت مگر این باد برد خار و خس ما
1 از تاب می دگر به سرم شعله در گرفت می باز سوز آتش ما را ز سر گرفت
2 اندر سفال میکده بود این مگر که دوش در کنج دیر مغبچه ام جام زر گرفت
3 یک جام تا به حشر بسم بود طرفه بین کز روی ناز و عربده جام دگر گرفت
4 هر کو چنین دو جان فنا زد ز بیخودی نارد بروز حشر سر از خاک برگرفت