1 قدم به کلبهام از لطف بیکرانهٔ توست که بنده بنده تو بود و خانه خانهٔ توست
2 شب به کوی وی ای دل چهها فتاده که روز به شهر و کوه و دمن خلق بر فسانهٔ توست
3 گدایم و تو غنی ای جوان بادهفروش زکاتی از همه خمها که در خزانهٔ توست
4 ز خاک پای تو شد روشنم نظر که مرا سواد دیده چو گل میخ آستانهٔ توست
1 میرود یار جدا زو کار بر من مشکل است داغ هجرم بر تن و نیش فراقم بر دل است
2 باده دور از وی کجا آرد نشاطم ای رفیق زانکه آب زندگی بیاو چو زهر قاتل است
3 یا دلم را سوخته یا در گرفته از دلم جای آتشهاش در صحرا که در هر منزل است
4 هست آن خورشید زیبایی مرا عمر عزیز کی عجب باشد به رفتن گر چنین مستعجل است
1 رندان همه در کوی مغان گشته خرابت ای مغبچه شوخ چه مست است شرابت
2 لطف و کرمت تیر کشیدست به تنها ارباب وفا جان دهد از ناز و عتابت
3 هستی تو پری زانکه درآیی بدل و جان در آمدن خانه کسی نیست حجابت
4 پرسی که چو من نیست به خوبی مه و خورشید روشن بود ای ماه چو خورشید جوابت
1 در میکده صلاح و ورع در شماره نیست آنجا جز آنکه باده بنوشند چاره نیست
2 حال مآل دردکشان گرچه شد نهان احوال اهل صومعه هم آشکاره نیست
3 شد این کنار بحر سرشکم کنار من وین طرفه تر که آن طرفش را کناره نیست
4 گر پاره ساخت تیغ جفای فلک دلم کو دل که از جفای فلک پاره پاره نیست؟!
1 در دهر هر که دامن پیر مغان گرفت بهر نجات دامن او می توان گرفت
2 نبود دگر ز خفت دور فلک غمش آن کاو به کوی میکده رطل گران گرفت
3 دل داشتم نگه ز وی اما به عشوه ای دانم گرفت لیک ندانم چسان گرفت
4 آنک او متاع هر دو جهان داد وصل یافت گفتن توان که در ثمین رایگان گرفت
1 رفتی اگرچه از بر من کی گذارمت تا بازت آورد به خدا میسپارمت
2 کارم چو از ازل به تو افتاده تا ابد گر صد رهم گذاری و من کی گذارمت
3 دامان تست و دست من ار افکنی سرم ممکن مدان که دست ز دامن بدارمت
4 گویی که ترک جان کن و از دل برونم آر در جانت جا دهم اگر از دل برآرمت
1 از تاب می دگر به سرم شعله در گرفت می باز سوز آتش ما را ز سر گرفت
2 اندر سفال میکده بود این مگر که دوش در کنج دیر مغبچه ام جام زر گرفت
3 یک جام تا به حشر بسم بود طرفه بین کز روی ناز و عربده جام دگر گرفت
4 هر کو چنین دو جان فنا زد ز بیخودی نارد بروز حشر سر از خاک برگرفت
1 کسیکه دل ز سر زلف مشکسای تو بست امید جان به لب لعل جانفزای تو بست
2 غریب کوی تو شد دل بپرس گه گاهش چرا که رخت سفر از وطن برای تو بست
3 نگر تموج خون خواست نقش بند ازل چه نقش هاست که بر لعل گون قبای تو بست
4 کشای چشم ترحم به سوی مقتولت که دیده از چمن دهر از جفای تو بست
1 پیش جام پر می رخشنده مه را تاب نیست ساغر خورشید را گر تاب هست این آب نیست
2 می ستایی واعظا کوثر ز دست حور و عین خود ز دست ساقی گلرخ شراب ناب نیست
3 هست قلاب محبت از دل یاران کشش حاجت پولاد و آهن سر این قلاب نیست
4 درگه پیر مغانست آنکه رندان سر نهد گر سجود آنست زین به بهر او محراب نیست
1 آن کاکل مشکین که به رخ گشت حجابت آهست مرا کار پی رفع نقابت
2 گنجی است ترا حسن کزو دهر شد آباد لیکن دل دیوانه من گشت خرابت
3 ساقی می روشن که دل غمزده تیرست از گردش دوران ز سر زلف به تابت
4 گر ماه نهای چون شده از دور گذارت؟ گر عمر نهای در شدن از چیست شتابت!