1 بپوشان روی خویش از خرقه پوشان به رندان باده نوش آنگه بنوشان
2 در آتشگاه سودای تو سوزند ریایی دلق خود را خرقهپوشان
3 ردای رهن ما برمیفکندند ز بهر بادهپالا میفروشان
4 خروش از می خوش است ای دل ازان بیش که کم کردیم در کوی خموشان
1 من بیدل که بهر قامت آن سیمتن میرم گه از رفتار رعنا گه ز اندوه بدن میرم
2 مگر چین و شکست صفحه عمر و حیاتم شد که در رنگ قبای او بهر چین و شکن میرم
3 بهر تیر جفایش سینه خود را سپر سازم مرادم اینکه از تیرش بهر آئین و فن میرم
4 به جرم عشق اگر قتلم کند جانم فدای او و گرنه نیش تیغش من به عشق خویشتن میرم
1 پیمانه می جویان رفتم سوی میخانه بیرون نروم زانجا پر ناشده پیمانه
2 شیخان مناجاتی رندان خراباتی جویند ترا جانا در کعبه و بتخانه
3 در میکده سر مستم از ننگ خودی رستم نوشم قدح باده با نعره مستانه
4 شد جام میم قاتل جز این چه کند حاصل؟ چون یار قدح دارد با عشق دیوانه
1 سرگران گشتم ازان نرگس خوابآلوده جگرم خون شد ازان لعل شرابآلوده
2 لبش آلوده به می گشت و حیاتم بخشید جوهر جان که به یاقوت مذاب آلوده
3 گفتمش کوی تو آلود ز اشکم گفتا بد نباشد چمن از اشک سحاب آلوده
4 سرخ شد چشم تو از خون دل سوزانم همچو مستی که به خوناب کباب آلوده
1 من که دُردیکش آن مغبچه خمارم جام جم کهنه سفال در او پندارم
2 بزم او حلقه جمعیت مخصوصان است من که مردودم و آشفته نباشد یارم
3 چو کشم جانب رندان سبوی باده به دوش طعن زاهد شنوم لیک به خویشش نارم
4 پشت از بار جفای فلکم گشته نگون دوش زیر سبوی بزم مهی انگارم
1 ساقی حیات بخشد چون باد نوبهاران چون ابر رخت هستی کش سوی کوهساران
2 خاطر سخن شنو کن دفتر به می گرو کن در طور فقر نو کن آئین کامکاران
3 باد از مسیح دم زد لاله به که علم زد خوش باد کو قدم زد آنسو به خیل یاران
4 می کن به می پرستی دیوانگی و مستی کو شو ز رنگ هستی شرمنده هوشیاران
1 ای شب غم چند در هجران یارم میکشی زنده میدارم ترا بهر چه زارم میکشی
2 خونم ای گردون بحل بادت اگر از روی لطف زیر پای رخش آن چابکسوارم میکشی
3 اختیارم نیست در جان دادن اندر پیش تو گر چه از مستی تو هم بیاختیارم میکشی
4 روی از می کرده گل گل مینمایی با خسان من که نالان بلبلم زان خار خوارم میکشی
1 مستم آنسان که گر از دیر مغان برخیزم افتم ای مغبچه خود گو که چسان برخیزم
2 سر گرانم ز خمار اینکه نیارم برخاست لطف کرده چو دهی رطل گران برخیزم
3 مگس روح نشسته به لبت چون گویم خیز گوید که چسان از سر جان برخیزم
4 یک زمان نیست که صد رنج به دل ننشیند به که از انجمن اهل زمان برخیزم
1 نیست دل اینکه منِ زارِ بلاکش دارم از تو در سینه خود پارهای آتش دارم
2 ساقیا جرعه میْ ده که به امید وصال درکشم چند دل از هجر جفاکش دارم
3 روکشا جمعیتم را که من سودایی دل چو آن طره آشفته مشوش دارم
4 هر طرف چابک رعنای من اندر جولان من سر خویش چو خاک سم ابرش دارم
1 مسلمانان دل آزرده دارم تنی سیلاب محنت برده دارم
2 علاج دل مکن جز مرهم وصل که از نیش فراق آزرده دارم
3 تنی بی سوز دل از جان خود سیر بعینه چون چراغ مرده دارم
4 رفیقان را که از عشق آتشینند ز آه سرد خویش افسرده دارم