1 کهنه سفال میکده کآئینه صفاست این پر می صاف اگر شود جام جهان نماست این
2 جام جم است اگر بود و آئینه سکندری این چو بجای هر دو شد بین شرف کجاست این
3 من به فراق جان دهم او به وصال خلق جان در ره عشق این چنین ظلم کجا رواست این
4 وصل نداشت مغتنم دل به فراق اسیر شد هر که نگفت شکر آن عاقبتش سزاست این
1 اینکه خود را به در میکده عریان کردم خرقه را رهن شراب از پی رندان کردم
2 دوش یک جرعه ام احسان ننمودی هر چند اشک چون شمع فشاندم سپس افغان کردم
3 عمرها آنچه دل از علم و عمل جمع نمود همه را در سر آن زلف پریشان کردم
4 خم چوگان فلک دست امیدم بکشید دست هر گه سوی آن گوی زنخدان کردم
1 اگر فرهاد و شیرین هر دو در دوران من بودی یکی شرمنده از من آن یک از جانان من بودی
2 اگر مجنون به دشت عشق همراهم شدی یکره به جان ز آشفتگی های دل ویران من بودی
3 مگو کز اشک در کوی وفا روید نهال وصل که گر بودی چنین از دیده گریان من بودی
4 چو گل چاک گریبانم نگشتی هر سحر ظاهر چو در اشک اگر آنشوخ در دامان من بودی
1 مژده وصل میرسد در دل من قرار کو!؟ هم نفسم به ناله بیخودی اختیار کو؟!
2 دفع جنون عشق را خواهیم ای حکیم عقل تا بکشی به سلسله حلقه زلف یار کو؟!
3 گفتمی ار غمی رسد دست بگیردم خرد عشق رسید عقل را پیش وی اعتبار کو؟!
4 چون گل خوش نسیم من بزم مرا چو روضه کرد مطلب خوشنوا کجا باده خوشگوار کو!؟
1 بر در دیر مغان هرروز خدمت میکنم صد تفاخر زین شرف بر اهل دولت میکنم
2 پیر دیرم گر به هر عمری دهد یک جام می سالها از مستی آن باده عشرت میکنم
3 تا ندانندم که از عشق که مجنونم چنین هر پریوش را به مهر خویش تهمت میکنم
4 خو گرم با جور منما لطف بیحد زانکه من میفتم در رنج اگر این طور عادت میکنم
1 ای شه صفشکنان خسرو ناوکفکنان صد شکست از صف مژگان تو بر صفشکنان
2 تلخکام از شکر لعل لبت نوشلبان زهرخند از لب شیرین تو شیریندهنان
3 از قدت پست شده سایه شمشادقدان وز تنت لرزه چو سیماب به سیمینبدنان
4 خط سودای تو بر جبههکشان سبزخطان سنگ بیداد تو بر سینهزنان جورفنان
1 چون شده شرمنده روی آفتاب از روی تو باشد آن پوشیدنش رو در سحاب از روی تو
2 گل اگر نبود رخت پس وقت تعجیل خرام از عرق بهر چه ریزان شد گلاب از روی تو
3 لعل و رویت را چو دیدم گشتهام مست خراب مست از لعلت شدم لیکن خراب از روی تو
4 شمع رویت در شبستان دید چون مرغ دلم سوخت چون پروانه با صد اضطراب از روی تو
1 گفت راهم را بروب آن سیمبر گفتم به چشم گفت دیگر ره بزن آبش دگر گفتم به چشم
2 گفت اگر روزی ز زلف دور ماندی و جدا گریه میکن ز اول شب تا سحر گفتم به چشم
3 گفت اگر بر یاد لعلم باده گلگون خوری کاسهها پر ساز از خون جگر گفتم به چشم
4 گفت اگر خواهی به رویم چشم خود روشن کنی از همه خوبان بکن قطع نظر گفتم به چشم
1 ای کافر بد مست که بردی دل و دین هم جان نیز فدایت مگذر غافل ازین هم
2 آن طره بگوش تو سخن گوید و ابرو خم بهر شنیدن ز کمین حال چنین هم
3 نقش عجب و صورت مشکل که ز حسنت نقاش ختا هم زد و صورت گر چین هم
4 ای پیر مغان بار دگر توبه شکستیم یک رطل گرانم ده و در جرم مبین هم
1 باز در دیر مغان آه و فغان آوردهام عالمی را از فغان خود به جان آوردهام
2 از گناه توبه با زنار گبر خویش را دست و گردن بسته در دیر مغان آوردهام
3 هرچه میخواهی به این رسوا بکن ای مغبچه کانچنان کِت خواستی دل آنچنان آوردهام
4 لطف پیر دیر هست افزون ز جرم من از آن ار کند شرمنده سر بر آستان آوردهام