1 ساقیا باده چو ریزی به قدح بهر طرب کی طربناک شوم گر نرسانیش به لب
2 عجب آن نیست که از لعل تو یابیم حیات بی لبت اینکه بود زندگی اینست عجب
3 زر خرید تو بود یوسف مصری در حسن نسبت بنده بشه نیست بجو ترک ادب
4 طلب نقطه موهوم دهانت کردم خردم گفت که آنجا که نباشد مطلب!
1 شگفت چون گل رخسار ساقی از می ناب بنای زهد من از سیل باده گشت خراب
2 مرا که نقد دل و دین برفت در سر می ز نام و ننگ درین کهنه دیر خود چه حساب
3 بنوش باده و دیوانه باش در عالم که بهر عالم دیوانگی است بزم شراب
4 جوانی است و خمار و بهار و آتش عشق بیار می که جنون را تمام شد اسباب
1 ز تب مباد صداعی بدان جوان یارب که صدقه سرش این پیر ناتوان یارب
2 ز هجر یارب و افغانم از فلک بگذشت توام خلاص نمایی ازین فغان یا رب
3 رسید یا رب من شام غم به مجمع دیر چه باشد از تب من بشنود از آن یارب
4 ز دیر مغبچه ای مست شد برون سوی شهر ز اهل زهد بدیر امینش رسان یارب
1 چون به دیر آمد ز بهر خم شکستن محتسب شد دل رندان چو چشم شوخ ساقی مضطرب
2 اجتناب افتاد اهل دیر را از وحشتش اهل دین نبود عجب گشتن ز شیطان محتسب
3 آفتش افکند در دور حریفان انقلاب کش به جان آفت رسد از دور چرخ منقلب
4 شام هجران حمرت گردون چه باشد از شفق گر نگشته آتش آهم به گردون ملتهب
1 زهی قد و عذارت سر به سر خوب به خوبی بنده حسن تو هر خوب
2 اگر لطفست اگر جور از تو چونست که هر کارت بود از یکدگر خوب
3 وفا از سرو قدان باشد آن نوع که نخل خوب را باشد ثمر خوب
4 مبین ای نرگس آن گل را که باشد نظر از مردم صاحب نظر خوب
1 من وز هجر مهی ناله و فغان هر شب فغان و ناله رساندن بآسمان هر شب
2 ز عشق تازه جوانی بگو چه گشت رسید هزار جور باین پیر ناتوان هر شب
3 پی نظاره به کنجی نهان شوم که رود ز بزم شه به سوی خانه آن خوان هر شب
4 به کوی او من و او هم به کوی دلبر خویش ازو نهان من و او هم ز وی نهان هر شب
1 به مستی در دلم گردد خیال روی یار امشب که سازد هر زمان در گریهام بیاختیار امشب
2 به حالم شمع را گر دل بسوزد گو سر خود گیر که در هجران مرا تا صبحدم اینست کار امشب
3 خیال آن پری دارد بدان حالم که میخواهد که رو بر کوه و صحرا آورم دیوانهوار امشب
4 تماشا را شده همسایگان بر بامها حیران که این مجنون دگر از گریه گشته بیقرار امشب
1 منم و میکده و مغبچه مست امشب هر دم از مستی او داده دل از دست امشب
2 چون پری هر نفس از جلوه مستانه او کرده چون اهل جنون نعره پیوست امشب
3 دست چون طره گهی بر ذقنت کرده دراز که چو گیسو شده زیر قدمش پست امشب
4 ممکنم نیست خلاصی ز دو زلفش که شدست دل بهر حلقه ازان سلسله پابست امشب
1 ما هم از بزم صبوح آمد برون مست خراب جلوه گر افتاد و حیران چون ز مشرق آفتاب
2 رفت اهل انجمن هر سوی چون انجم فرو چشمشان شد صبحدم چون چشم نرگس مست خواب
3 او مرا چون دید سرمستانه کرده عربده کرد با صد قهر لطف آمیز این نوعم خطاب
4 کای تو از ناقابلی مردود بزم خاص ما بلکه از بی طالعی افتاده در هجرت عذاب
1 مطلب صبح ازل طلعت درویشان است مخزن نقد ابد خلعت درویشان است
2 شمع خورشید که گلزار ازو شد روشن گلی از بزمگه نزهت درویشان است
3 جام جمشید کزو کار جهان است عیان یک سفال کهن از صحبت درویشان است
4 عرش اعظم که بود بال ملک جاروبش قبه بارگه حشمت درویشان است