1 هرگه از تب زرد یابم گلعذار خویش را در خزان رو کرده بینم نو بهار خویش را
2 در عرق افتد چو جسم ناتوانش بنگرم غرقه بحر بلا جان نزار خویش را
3 از حرارت چون شود نازک تنش در اضطراب کی توانم بست چشم اشکبار خویش را
4 کاشکی تب خاله از لعلش به دندان برکنم تا کنم فارغ ز رنجش لعل یار خویش را
1 ساقی مهوش ار دهد جام شراب ناب را به که سپهر داردم ساغر آفتاب را
2 چند شوم به میکده بیخود و همدمان برند مست کشان کشان سوی خانه من خراب را
3 ساقی گلعذار من گر ز رخت عرق چکد عطر می مراست بس بر مفشان گلاب را
4 زهر فراق می کشم وه چه عذاب باشد این در ته دوزخ غمت چند کشم عذاب را
1 میکند وقت صبح نعره سحاب که زمان صبوح را دریاب
2 از گلستان کشید مرغ صفیر در شبستان نمود ناله رباب
3 زین فغانها ز هر طرف یک یک برگرفتند سر ز خواب احباب
4 نیم مخمور و نیم مست شدند جانب بزم صبحگاه بشتاب
1 تو خوب و خلق تو خوب و تکلمت هم خوب نبرده چون تو بخوبی کسی به عالم خوب
2 به حسن به ز پری آدمی گری برتر نگشته مثل تو پیدا ز نسل آدم خوب
3 کشی بخوبی و جانبخشی از سخن که چو تو نبوده الله الله مسیح مریم خوب
4 به دل محبت تو بیشتر شود هر دم که بیشتر بنمایی به چشم هر دم خوب
1 ای ز رویت ماه را صدگونه تاب مه مگو باشد سخن در آفتاب
2 غیر در کویت عذابم می کند هیچکس نشنیده در جنت عذاب
3 تا ندیدم خواب در چشمم ز اشک چشمرا اکنون نمی بینم به خواب
4 در تن خاکی است از لعل تو جوش خاک را در جوش می آرد شراب
1 چشمه زندگی آمد دهن آن مه نخشب بهر سیراب شدن سبزه خط رسته بآن لب
2 طفل مکتب شده پیر خرد اندر ره عشق شوخ من جلوه کنان چونکه خرامد سوی مکتب
3 سر ما را چه ره آنکه بفتراک ببندی همچو گوی این شرفش بس که رسد برسم مرکب
4 کی به نعل سم رخشت مه نو هست بر ابر کین ز سیم است و وی از چهره عشاق مذهب
1 در چمن گل را نظاره کردم از روی حبیب تازه شد جانم کزو آمد به من بوی حبیب
2 گل به رویش اندکی مانند شد در رنگ و بوی جا که بر فرقش دهم هست آن هم از روی حبیب
3 سیل اشکم گر ز جا بر بود خواهم شد هلاک باک نبودگر نخواهد برد نم سوی حبیب
4 در سر کویش هلاکم ای صبا بهر خدا کز پی مردن مبر خاک من از کوی حبیب
1 از می طلوع کرد چو در ساغر آفتاب عکس تو آفتاب دگر شد در آفتاب
2 بین روی ساقی و می روشن که خلق را سوزند نوع دیگر از اینها هر آفتاب
3 شب ز آفتاب روی تو و آفتاب می بزمم چو روز شد چه کنم دیگر آفتاب؟
4 خوش عالمی است دیر که طاقش بود سپهر آنجا به دور لمعه می احمر آفتاب
1 بهر عمر جاودان شد هر که را چیزی سبب خضر را آب حیات و رند را آب عنب
2 گفتهای یک تیره شب تا روز همدم باشمت تیرهتر از روز هجر ما نباشد هیچ شب
3 معنی مجموعه خوبی بخط و روی تست دفتری را خوب در یک صفحه کردی منتخب
4 در ملامت صد چو یوسف بنده ات شد ای حبیب چون تویی کان نمک چون سازمت یوسف لقب!
1 دل چو آید از فروغ برق آن عارض به تاب سوی خورشید آورد رو چون به سایه ز آفتاب
2 دل چو در گلشن فتاد از کوی او شد مضطرب بر زمین خشک ز آنسان کوفتد ماهی ز آب
3 از خیال طره وی می طپم در بیخودی چون کسی کز خواب آشفته جهد هر دم ز خواب
4 جانب هر کس کنی تعجیل الا سوی من گر چه باشد عمر را با هر کسی یکسان شتاب