1 چون به دیر آمد ز بهر خم شکستن محتسب شد دل رندان چو چشم شوخ ساقی مضطرب
2 اجتناب افتاد اهل دیر را از وحشتش اهل دین نبود عجب گشتن ز شیطان محتسب
3 آفتش افکند در دور حریفان انقلاب کش به جان آفت رسد از دور چرخ منقلب
4 شام هجران حمرت گردون چه باشد از شفق گر نگشته آتش آهم به گردون ملتهب
1 گر اول آتش عشق آسان نمود ما را زد یک شرر بر آورد از سینه دود ما را
2 آرام و خواب از ما ای همدمان مجویید رفت آنکه چشم راحت خوش می غنود ما را
3 شام وصال را مه خوشید بود از هجر در روز تیره افکند چرخ حسود ما را
4 بس دیر اگر میسر شد بزمگاه معشوق زانجا فلک برون راند بسیار زود ما را
1 خیال مغبچگان تا درون جان من است بکوی دیر مغان ناله و فغان من است
2 کمند زلف بتی این که ساختم زنار درون دیر بهر بزم داستان من است
3 به بین بصافی ساغر درو به حمرت می که آن نشانه ای از چشم خون فشان من است
4 به کوهکن نگر و بیستون که آن گویی دل طپنده و این یک غم گران من است
1 ای از بهار حسن تو بر چهرهام گلزارها در سینه زان گلزارها دارم خلیده خارها
2 از نیش هجرش متصل کو رشته جانم گسل چون دوخت نتوان چاک دل زان سوزن و زین تارها
3 در کلبه غم گر برم آیی نیابی پیکرم بس خاک و خواری بر سرم کافتاده از دیوارها
4 از حمرت رخسار کی بتوان شدن همرنگ وی ما را به خون او را به می چون رنگ شد رخسارها
1 منکه دارم از مژه بر دیده چندین خار را جمله در چشمم نروبم گر در خمار را
2 میفروش از لطف بنماید حریفان چاره چیست بهر می وجه کم و مخموری بسیار را
3 چرخ پر انجم شود از مکر شیخ اندر سماع چون بپوشد بخیه کرده فرقه پندار را
4 ترک دین و زهد چون فرمودیم ای مغبچه باز کن خشت خم و بگشا گره زنار را
1 مه من در شبستان چونکه نو شد جام می شبها نماید از شفق می از حباب ریزه کوکبها
2 دهن شد چشمه حیوان ترا از عین نایابی دو لعل جانفزای دلکشت آن چشمه را لبها
3 بیا ای ساقی مهوش بده آن جام چون آتش بدینم سوز چون در هجر میسوزاندم تبها
4 چو آرد ترکتاز آن شوخ بهر پایبوس افتد هزاران ماه و انجم از نشان نعل مرکبها
1 آن کاکل مشکین که به رخ گشت حجابت آهست مرا کار پی رفع نقابت
2 گنجی است ترا حسن کزو دهر شد آباد لیکن دل دیوانه من گشت خرابت
3 ساقی می روشن که دل غمزده تیرست از گردش دوران ز سر زلف به تابت
4 گر ماه نهای چون شده از دور گذارت؟ گر عمر نهای در شدن از چیست شتابت!
1 به کشف حال دوران نیست جام جم هوس ما را همان جامی که ساقی عکس رو افکند بس ما را
2 ز شیخ هیچ کس چون جانب دیر مغان رفتم کنون در خانقه دیگر نه بینی هیچ کس ما را
3 نشسته فارغ البالیم در دور تغار می به راندن دور نتوان کرد زانجا چون مگس ما را
4 به فریاد خمار افتاده پیر دیر بدحالم تو خواهی بود یا خود مغبچه فریادرس ما را
1 بیروی تو شد تیره از اشک مرا شبها روشن نشود شبها بیماه ز کوکبها
2 از تیرگی هجرت شد روز و شبم یکسان کز شب سیهم روز است وز روز سیه شبها
3 عشاق که از هجرت کردند تهی قالب باز از لب جانبخشت جان رفت به قالبها
4 بیقدر تو در بستان هر شاخ که پربرگ است ماریست مرا کز وی آویخته عقربها
1 بهر عمر جاودان شد هر که را چیزی سبب خضر را آب حیات و رند را آب عنب
2 گفتهای یک تیره شب تا روز همدم باشمت تیرهتر از روز هجر ما نباشد هیچ شب
3 معنی مجموعه خوبی بخط و روی تست دفتری را خوب در یک صفحه کردی منتخب
4 در ملامت صد چو یوسف بنده ات شد ای حبیب چون تویی کان نمک چون سازمت یوسف لقب!