از تغار می چنان نوشم شراب ناب را
کبر نتواند ز دریا آنچنان برد آب را
در جفا دارد قرار آن چشم و در بیداد خواب
زانکه بردند از دل و چشمم قرار و خواب را
تا قیامت شام تنهایی بود در دیده خواب
یک صبوحی مغتنم دان صحبت احباب را
گر وفا ز اهل زمان یابی شراب لعل نوش
زانکه هرگز کس ندید این گوهر نایاب را