غزلیات در دیوان اشعار فارسی امیرعلیشیر نوایی

کی به چشم آرم لباس و مسند شاهانه را
من که خواهم دلق فقر و گوشه میخانه را
طایر فرخنده عیش است رام نقل و می
از پی صیدی چنین میریزم آب و دانه را
بهر ما دریا کشان باید که سازد می فروش
از تغارش جام را وز خم می پیمانه را
خویش را کشتم چو می کردی علاجم ای حکیم
هر که را باشد خرد چون می دهد دیوانه را
از تغار می چنان نوشم شراب ناب را
کبر نتواند ز دریا آنچنان برد آب را
در جفا دارد قرار آن چشم و در بیداد خواب
زانکه بردند از دل و چشمم قرار و خواب را
تا قیامت شام تنهایی بود در دیده خواب
یک صبوحی مغتنم دان صحبت احباب را
گر وفا ز اهل زمان یابی شراب لعل نوش
زانکه هرگز کس ندید این گوهر نایاب را
سوزیم تا برفروزی روی آتشناک را
ساز آتش گیره ی آن شعله این خاشاک را
از شکاف غنچه پنداری نمایان گشت گل
گر ز چاک پهلویم بینی دل صد چاک را
گردسان خیزد زمین زان رو که در وقت خرام
جان دهد رفتار چون آب حیاتت خاک را
حاجب قصرت گرم راند عجب نبود که نیست
رسم ماندن پیش شه دیوانه بی باک را
ای از بهار حسن تو بر چهره‌ام گلزارها
در سینه زان گلزارها دارم خلیده خارها
از نیش هجرش متصل کو رشته جانم گسل
چون دوخت نتوان چاک دل زان سوزن و زین تارها
در کلبه غم گر برم آیی نیابی پیکرم
بس خاک و خواری بر سرم کافتاده از دیوارها
از حمرت رخسار کی بتوان شدن همرنگ وی
ما را به خون او را به می چون رنگ شد رخسارها
بی‌روی تو شد تیره از اشک مرا شب‌ها
روشن نشود شب‌ها بی‌ماه ز کوکب‌ها
از تیرگی هجرت شد روز و شبم یکسان
کز شب سیهم روز است وز روز سیه شب‌ها
عشاق که از هجرت کردند تهی قالب
باز از لب جان‌بخشت جان رفت به قالب‌ها
بی‌قدر تو در بستان هر شاخ که پربرگ است
ماری‌ست مرا کز وی آویخته عقرب‌ها
منکه دارم از مژه بر دیده چندین خار را
جمله در چشمم نروبم گر در خمار را
میفروش از لطف بنماید حریفان چاره چیست
بهر می وجه کم و مخموری بسیار را
چرخ پر انجم شود از مکر شیخ اندر سماع
چون بپوشد بخیه کرده فرقه پندار را
ترک دین و زهد چون فرمودیم ای مغبچه
باز کن خشت خم و بگشا گره زنار را
ز ابر تیره برقی جست طرف کوهساران را
که روشن کرد هرسو شمع گل‌های بهاران را
چو نرگس جام زر بگرفت و لاله ساغر یاقوت
صلای باده زد مرغ چمن پرهیزگاران را
تو نیز ای پیر دیر اندر چنین فصلی به سرمستی
ز کنج میکده سوی چمن کش می گساران را
فکن ای مغبچه از یک مغانه جام مرد افکن
به رقص آر اول شب تا سحر شب زنده داران را
زهی از جام عشقت بی‌خودان را دوستگانی‌ها
وزان رطل گران افسردگان را سرگرانی‌ها
نشانت یافت هر کو بی‌نشان شد هست ازان آتش
به هرسو داغ‌هایت بی‌نشانان را نشانی‌ها
به صحرای غمت آواره و بی‌خان‌ومان گشتم
خوش آن آوارگی‌ها خرم این بی‌خانمانی‌ها
اگر در حلقه بزم سگانت ره دهد بختم
ز سرمستی کنم با شیر گیران سرگرانی‌ها
گفتی برم دلت را جان هم فدات یارا
گویم دلت نماند دل خود کجاست ما را
دل رفت و جان هم از پی در وجه مطرب و می
این هردو لیک بی‌وی گو بزم ما میارا
ای رند لاابالی پیش از بلا ننالی
عاشق به بی‌بلایی باید کشد بلا را
در تست گنج پنهان زانی به چشم ویران
بین گرد خویش گردان این هفت اژدها را
نسیم صبح بگو آن نهال رعنا را
که باغ عمر خزان دیده از تو شد ما را
به یک قدح که کشیدی ز آب آتش رنگ
چه آتشی که زدی عاشقان شیدا را
شدم به زهد قوی غره و ندانستم
که روزی عشق به عجز افکند توانا را
تو ای جوان که شکیبا ز خیل عشاقی
ترحمی بکن این پیر ناشکیبا را