1 کی به چشم آرم لباس و مسند شاهانه را من که خواهم دلق فقر و گوشه میخانه را
2 طایر فرخنده عیش است رام نقل و می از پی صیدی چنین میریزم آب و دانه را
3 بهر ما دریا کشان باید که سازد می فروش از تغارش جام را وز خم می پیمانه را
4 خویش را کشتم چو می کردی علاجم ای حکیم هر که را باشد خرد چون می دهد دیوانه را
1 از تغار می چنان نوشم شراب ناب را کبر نتواند ز دریا آنچنان برد آب را
2 در جفا دارد قرار آن چشم و در بیداد خواب زانکه بردند از دل و چشمم قرار و خواب را
3 تا قیامت شام تنهایی بود در دیده خواب یک صبوحی مغتنم دان صحبت احباب را
4 گر وفا ز اهل زمان یابی شراب لعل نوش زانکه هرگز کس ندید این گوهر نایاب را
1 سوزیم تا برفروزی روی آتشناک را ساز آتش گیره ی آن شعله این خاشاک را
2 از شکاف غنچه پنداری نمایان گشت گل گر ز چاک پهلویم بینی دل صد چاک را
3 گردسان خیزد زمین زان رو که در وقت خرام جان دهد رفتار چون آب حیاتت خاک را
4 حاجب قصرت گرم راند عجب نبود که نیست رسم ماندن پیش شه دیوانه بی باک را
1 ای از بهار حسن تو بر چهرهام گلزارها در سینه زان گلزارها دارم خلیده خارها
2 از نیش هجرش متصل کو رشته جانم گسل چون دوخت نتوان چاک دل زان سوزن و زین تارها
3 در کلبه غم گر برم آیی نیابی پیکرم بس خاک و خواری بر سرم کافتاده از دیوارها
4 از حمرت رخسار کی بتوان شدن همرنگ وی ما را به خون او را به می چون رنگ شد رخسارها
1 بیروی تو شد تیره از اشک مرا شبها روشن نشود شبها بیماه ز کوکبها
2 از تیرگی هجرت شد روز و شبم یکسان کز شب سیهم روز است وز روز سیه شبها
3 عشاق که از هجرت کردند تهی قالب باز از لب جانبخشت جان رفت به قالبها
4 بیقدر تو در بستان هر شاخ که پربرگ است ماریست مرا کز وی آویخته عقربها
1 منکه دارم از مژه بر دیده چندین خار را جمله در چشمم نروبم گر در خمار را
2 میفروش از لطف بنماید حریفان چاره چیست بهر می وجه کم و مخموری بسیار را
3 چرخ پر انجم شود از مکر شیخ اندر سماع چون بپوشد بخیه کرده فرقه پندار را
4 ترک دین و زهد چون فرمودیم ای مغبچه باز کن خشت خم و بگشا گره زنار را
1 ز ابر تیره برقی جست طرف کوهساران را که روشن کرد هرسو شمع گلهای بهاران را
2 چو نرگس جام زر بگرفت و لاله ساغر یاقوت صلای باده زد مرغ چمن پرهیزگاران را
3 تو نیز ای پیر دیر اندر چنین فصلی به سرمستی ز کنج میکده سوی چمن کش می گساران را
4 فکن ای مغبچه از یک مغانه جام مرد افکن به رقص آر اول شب تا سحر شب زنده داران را
1 زهی از جام عشقت بیخودان را دوستگانیها وزان رطل گران افسردگان را سرگرانیها
2 نشانت یافت هر کو بینشان شد هست ازان آتش به هرسو داغهایت بینشانان را نشانیها
3 به صحرای غمت آواره و بیخانومان گشتم خوش آن آوارگیها خرم این بیخانمانیها
4 اگر در حلقه بزم سگانت ره دهد بختم ز سرمستی کنم با شیر گیران سرگرانیها
1 گفتی برم دلت را جان هم فدات یارا گویم دلت نماند دل خود کجاست ما را
2 دل رفت و جان هم از پی در وجه مطرب و می این هردو لیک بیوی گو بزم ما میارا
3 ای رند لاابالی پیش از بلا ننالی عاشق به بیبلایی باید کشد بلا را
4 در تست گنج پنهان زانی به چشم ویران بین گرد خویش گردان این هفت اژدها را
1 نسیم صبح بگو آن نهال رعنا را که باغ عمر خزان دیده از تو شد ما را
2 به یک قدح که کشیدی ز آب آتش رنگ چه آتشی که زدی عاشقان شیدا را
3 شدم به زهد قوی غره و ندانستم که روزی عشق به عجز افکند توانا را
4 تو ای جوان که شکیبا ز خیل عشاقی ترحمی بکن این پیر ناشکیبا را