1 صبح چون رایت به فرق خسرو خاور کشید باده خوش باشد ز جام خسروانی در کشید
2 کو کله کج نه به مستی هر که در وقت صبوح لالهسان در جام یاقونی می احمر کشید
3 زیبدش در باغ رعنایی نمودن هرگه او چون گل رعنا می گلگون ز جام زر کشید
4 تا بهار دیگرش بس هر که یک صبح بهار جام گلرنگ از کف ساقی نسرین بر کشید
1 هرگز گدای میکده از شاه غم نداشت کز التفات پیر مغان هیچ کم نداشت
2 تنها نه من به خاک مذلت فتادهام هرگز فلک بر اهل خرد جز ستم نداشت
3 دارم سفال کهنه میخانه پر شراب کین آیینه سکندر و این جام جم نداشت
4 در هجر گو بمیر هر آنکس که در وصال جور و جفای دلبر خود مغتنم نداشت
1 در سرم ذوق می عشق همان است که بود سر همان خاک ره دیر مغان است که بود
2 چون نشان پرسیم از دل که به صحرای فنا به همان قاعده بی نام و نشان است که بود
3 غمم از حد متجاوز شده از مخموری که باین غمزده ساقی نه چنان است که بود
4 دل دیوانه بود شاد که آن رشک پری همچنان از نظر غیر نهان است که بود
1 چه عجب گر خوی آن چهره دل ما ببرد کوه را سیل چنین گر رسد از جا ببرد
2 به تماشای چمن رفتن آن سرو خوش است نیست این خوش که رقیبش به تماشا ببرد
3 دل مجنون شده چون صید غزال لیلست سود نبود عربش گر چه ز صحرا ببرد
4 دل که بی عاشقی افسرده نماید ای کاش که سمومیش درین دشت به یغما ببرد
1 گاه خندیدن لبت آب حیات و قند ریخت نطق شیرین روانت هم بدان مانند ریخت
2 رسم مردن شاید ار روزی ز عالم برفتد جان شیرین بس که زان لبهای شکرخند ریخت
3 تا شنیدم بستهای با مدعی پیوند و عهد زین سخن یکبارگی پیوندم از پیوند ریخت
4 در غم یوسف رخی چون گریه من خود نبود گر چه اشک خونفشان یعقوب هم یکچند ریخت
1 مرا دل از خرابات مغان بیرون نخواهد شد چه سوی خانقاهش ره نمایم چون نخواهد شد
2 به طوف گلشن و گل رند عاشق را کجا جویی؟ که جز با روی گلرنگ و می گلگون نخواهد شد
3 به صحرای جنون هر کو قدم زد چون مرا بیند پی تعلیم سودا جانب مجنون نخواهد شد
4 ته هر وصله ای از خرقه ام کز یکدرم باشد به جز وجه شراب و شاهد موزون نخواهد شد
1 در میخانه کزو عقل پریشان آمد حلقه اش حلقه جمعیت رندان آمد
2 نخرامد سوی باغ نظرم سرو قدش که گلش خون دل و خار ز مژگان آمد
3 بنده پیر مغانم که گدایان درش هر یک از وسعت دل قیصر و خاقان آمد
4 از می دور مناز وز خمارش مخروش کار دوران چو بهر لحظه دگر سان آمد
1 سوی گلشن رفتم و سرو خرامانم نبود گریه زور آورد کان گلبرگ خندانم نبود
2 ابرسان خود را هوایی یافتم هر سو بباغ زانکه غیر از گریه و آشوب و افغانم نبود
3 خواستم دلرا به سر حد شکیبایی کشم لیکن از اندوه هجران طاقت آنم نبود
4 ز اضطراب دل اگر کارم به رسوایی کشد قوت آنم که کردن صبر بتوانم نبود
1 علی الصباح مغان قفل دیر باز کنید دو جام باعث گفتار اهل راز کنید
2 گر گر اهل زهد و ریا بگذرند معاذالله به وقت نکته ز نامحرم احتراز کنید
3 نیاز ما ز شما کشتن است ای خوبان ز غمزه خواه شما قتل و خواه ناز کنید
4 بابروی بت خود سجده کرده جان دادم اگر برآیدتان این چنین نماز کنید
1 هر که در کوی خرابات ز رندان دم زد باید اول قدم خود به سر عالم زد
2 نزد رندان خرابات که صد جان به جویست نتوان بیش ز انفاس مسیحا دم زد
3 ناصح ار مرهم پندم به دل ریش نهاد وه که بر زخم دو صد نیش ازان مرهم زد
4 بهر بی تابی ما بود که مشاطه صنع تاب ها در سر آن طره خم در خم زد