1 تا کوثر و فردوس ره دور و دراز است وان عیش غنیمت که در میکده باز است
2 از ناز مران رخش پی قبل که هر سو بر خاک ره افتاده سر اهل نیاز است
3 بنگر به حباب می گلرنگ که در دور چون دیده محمود به دیدار ایاز است
4 زلف تو مگر هست شب هجر و ره عشق کان تیره و این جمله نشیب است و فراز است
1 بیا که هاتف میخانه دوش پنهان گفت به من حکایتی از سر می که نتوان گفت
2 چو گشت واقف ازین حال پیر باده فروش میم به تهنیه داد و به لطف و احسان گفت
3 که ای گدای خرابات ناامید مباش چرا که هاتف غیب آنچه بایدت آن گفت
4 ازان زمان که دلم نشاء یافت از می عشق به خویشتن همه دشوار دهر آسان گفت
1 باز در دیر مغان عربده مستانست سخن از گنج فشانی تهی دستانست
2 مطرب از همت حاتم چه سرود آراید که فلک پست ترین منزل سر مستانست
3 دادن جان و ستاندن ز لب ساقی پرس تا شبانگاه بدین سان بده و بستانست
4 سرو اگر چند بلند است ز اشجار چمن پیش نخل قد رعنای تو از پستانست
1 نهاد پیر مغان بر کفت چو باده صاف به عذر توبه دگر خویشرا مدار معاف
2 ز چاک پیرهنم دوختن چه سود ایدل مرا که گشته ز تیغ فراق سینه شکاف
3 شکست قلب همه اهل عشق مژگانت ازان سبب که صف آراسته چون اهل مصاف
4 به درس عشق در آ صوفیا چو مطلوبت نگشت فتح ز مفتاح و کشف از کشاف
1 دوران نشان ز بخت جوانم نمیدهد جامی ز دست پیر مغانم نمیدهد
2 از هر که نوشداروی جان میکنم طلب جز از شرابخانه نشانم نمیدهد
3 در هجر او که گریه شده در گلو گره فریاد ازو که راه فغانم نمیدهد
4 عمرم سبک خرام شدست ای حریف از آنک ساقی دور رطل گرانم نمیدهد
1 باشدم خرمی از هر چه درین عالم ازوست از غمش نیز دلم شاد بود کین هم ازوست
2 نبود هیچ تفاوت ز نشاط و غم دهر به وصالم چو نشاط و به فراقم غم ازوست
3 زخم هجرش به دلم مرهم وصلش بر وی خوشم آید که مرا زخم ازو مرهم ازوست
4 جان اگر رفت و غم ودست به جایش بنشست از چه خوشحال نباشم مگر اینم کم ازوست؟
1 غیر ازو نیست مرا در دو جهان یار دگر جز ویم یار دگر جز غم او کار دگر
2 من نه آن بلبلم ای گل که دو صد خار جفا گر خلد از تو کنم روی به گلزار دگر
3 نکنم کفر قبول ار کندم پیر مغان به جز از طره آن مغبچه زنار دگر
4 قدح دور بما چون برسد ای ساقی تا به لب چونکه شود ریخته مقدار دگر
1 نسیم صبح نمود از تغار صهبا موج چو باد شرطه که آرد ز روی دریا موج
2 به باده زورق می را گر افکنی باشد چو کشتی ای که به دریا روان بود با موج
3 پی هلاک حریفان ز حله دختر رز نموده هر طرف از لاله رنگ خارا موج
4 شبی که بود برش غیر مردم از غیرت ازان سبب که فکندم به بحر سودا موج
1 بیا که پیر مغان در سبو شراب انداخت هوای مغبچه دلها در اضطراب انداخت
2 نه ساقی از خوی رخسار خود چکاند به جام پی نشاط دل من به می گلاب انداخت
3 بجست اهل طرب را پی نشاط صبوح ولی چو دید مرا خویش را به خواب انداخت
4 ز چرخ کار به جز تاب و پیچ نیست خوش آن که پیکرش را به گرداب می به تاب انداخت
1 هردم رسد به دل چو ز عالم غمی دگر غم نیست چون ز من بودت عالمی دگر
2 دارد گدای میکده از باده قدح آیینه سکندر و جام جمی دگر
3 گویم به نزد پیر مغان جور مغبچه چون نیستم به دیر جز او محرمی دگر
4 نابود شد دلم ز غم هجر کاش حق بخشد نشاط وصل و دل خرمی دگر