1 طریق شیوه رندی کسی بجا آورد که روی دل سوی میخانه فنا آورد
2 نداشت نور صفا شام هجر ما آن مه ز چهره نور رسانید و می صفا آورد
3 حیات بخش دلم شو چو آهویی ای عمر دمی مرو که ترا این طرف خدا آورد
4 بلای عشق مرا بر سر آمد از ره چشم ندید روز خوش ار بر سرم بلا آورد
1 اگر تو جرعه فشانی کمی بریز به خاک مرا ز خاک شدن در طریق عشق چه باک
2 به می فتادهام اما ز ضعف جسم درو نیم غریق و روانم بر آب چون خاشاک
3 باشک دیده بشستم ز غیر رخ بنمای که جز پی نظر پاک نیست منظر پاک
4 فغان که جان و دلم سوخت ساقی گلچهر گهی ز آتش می گه ز روی آتشناک
1 آن قلندروَش که سویش دل به پاکی میکشد پاکبازان را به کوی دردناکی میکشد
2 هر الف کو میکشد بر سینه از مستی و حسن راستان را دل به سوی سینه چاکی میکشد
3 زین سبب شادم که شاید تیغ او بر من رسد چون برش بر هرکس از بیوهم و باکی میکشد
4 چون طبیب عشق خواند نام بیماران هجر زین مرض بر نام من خط هلاکی میکشد
1 دوشم از سوز فنا با قد خم یاد آمد شمع در گریه شد و چنگ بفریاد آمد
2 با همه سنگدلی رحم کنی گر دانی کز غم هجر توام دوش چه بیداد آمد
3 رسم تاراج خرابی چو بدید ابر بهار گریه اش ناله کنان بر گل و شمشاد آمد
4 از خزان ریخت جوانان چمن سرو مگر کز چنان تفرقه از راستی آزاد آمد
1 سوی میخانه به رندان خبرم باز آید گر سوی خانه مه نوسفرم باز آید
2 آن جگر گوشه اگر باز نیاید چه عجب بارها گر سوی چشم از جگرم باز آید
3 پرتو مهر فتد بر سرم و سایه سرو اگر آن نخل خرامان به سرم بار آید
4 وارهاند ز خمارم به در دیر اگر می به کف مغبچه عشوه گرم باز آید
1 رندان که عزم سیر به کوی مغان کنند دین بهر می و چو مغبچه جوید چنان کنند
2 ایمان چو باختند بزنار زلف او آنگه سبک نشاط به رطل گران کنند
3 سرخوش چو بهر عیش کله گوشه بشکنند نقل طرب ز انجم هفت آسمان کنند
4 می از سفال دیر چو مستانه در کشند خورشید زرنگار سپهرش کمان کنند
1 صوفی ز میم واقف اسرار نهان کرد من نیز چو نوشم به کنم آنچه توان کرد
2 جاوید سرافراز شد آنکس که سر خود در دیر فنا خاک ره پیر مغان کرد
3 از خوابگه آمد بدرو گشت قیامت دل را که ز غرب آمده خورشید گمان کرد
4 پیر عجب آمد می دوساله که هر پیر کش همدم او یک دو نفس گشت جوان کرد
1 دل اگر میل سوی ساغر صهبا میکرد بهر عکس رخ آن ساقی زیبا میکرد
2 آن چه روی است که چون عکس به می میانداخت عکس خورشید در آب خضر افشا میکرد
3 همچو می مست و چو آن عکس همیشد بیخود هرکه آن عکس در آن باده تماشا میکرد
4 بود او مهر فلک رتبه و ما خاک زمین خاک از مهر چه سان وصل تمنا میکرد
1 دو زلف کان مه نامهربان به تاب افکند نقاب بر مه و برقع بر آفتاب افکند
2 به طرف مصحف عارض نمود حلقه زلف نشانه را پر طاوس در کتاب افکند
3 معاشران همه بیدار کرد بهر صبوح مرا چو دید روان خویشرا بخواب افکند
4 به دست جام مرادش همیشه پر می باد مرا به دیر مغان آنکه در شراب افکند
1 ز سر آب حیاتم می آگهی آورد به کوی میکده خضرم به همرهی آورد
2 چنان که کشتی سایل سپهر بین ز هلال ببزم دردکشان ساغر تهی آورد
3 می صبوح کشان جان به باد خواهم داد که بوی دوست نسیم سحرگهی آورد
4 چه میکده است که درد سفال او در سر گدای را هوس افسر شهی آورد