1 تا گدایی در میکده آیین منست رخنهها از مژه مغبچه در دین منست
2 زان دم از یاری می میزنم ای شیخ که او همدم فیضرسان دل غمگین منست
3 تا که در دیر شدم جرعه کش پیر مغان در حرم طنطنه حشمت و تمکین منست
4 آن دهم بیتو چنانست که سودی نکند گر همه جنت و حور از پی تسکین منست
1 از فراقت رنج بی اندازه بر جانم رسید بر دلم درد آنچه کردن شرح نتوانم رسید
2 وه که نتوان دوخت چاک پیرهن بر زخم زار زانکه صد بار از گریبان تا به دامانم رسید
3 پیکرم گشته گلستان جنون از خون و زخم سنگ ها کز کودکان بر جسم عریانم رسید
4 ز آه و اشکم نی زمین بلک آسمان شد هم ز جای آفرینش را چهار بنگر ز طوفانم رسید
1 گلی که شرح غمم پیش او صبا بکند خوشست یک بیکش گر چو من ادا بکند
2 ز غمزه تو نیاید طریق دلجویی جز اینکه قصد دل زار مبتلا بکند
3 به تندخویی آن مست بین که زاید تیغ گه خرام اسیری گرش دعا بکند
4 بکشته غم هجر تو جز وصال چه سود؟ هزار بار مسیحا گرش دوا بکند
1 تا خرقه و سجاده ام افتد در می چند خواهم طرف میکده رفتن قدمی چند
2 درکش قدحی چند و فلک را عدم انگار در خاطرت از دور چو بینی المی چند
3 در گلشن دوران همه در دور قدح کن چون نرگس آزاده چویابی درمی چند
4 پروانه و بلبل به کجایند که گویم از فرقت آن شمع گلندام غمی چند
1 زهی از جلوه بالای رعنایت بلا بر دل ز هر یک تار مشکین طرهات صد ابتلا بر دل
2 چنان کز کثرت باران نیسان بشکند غنچه کشاید از تو هر چند آیدم تیر جفا بر دل
3 چو روز آید شود طغیان او در عشق صد چندان اگر چه منع را هر شب کنم صد ماجرا بر دل
4 دل و چشمم هلاکت گشته و تو جلوه گر در چشم روا نبود که این بیداد را داری روا بر دل
1 صبح ساقی بهر رندان ساغر گلفام ریخت چون که در گل شبنم می را به گلگون جام ریخت
2 یافت آرامی دلم کاخر دلارامی چنین می به بی آرامش دلهای بی آرام ریخت
3 صبح دولت شد عیان از مطلع اقبال او کافتاب می چو صبح صادق اندر کام ریخت
4 صاف می در جام جم شه را که در دیرم بس است در سفال کهنه آنچش رند درد آشام ریخت
1 خوش آن رندی که بهر باده در دیر مغان افتد ز شور مستیش هر لحظه شوری در جهان افتد
2 چو دارد مغبچه جام می و پیر مغان لعلش گه این را گرد سر گردد گهی در پای آن افتد
3 ازین دیر کهن رانم سخن کافزایدش حیرت مسیح ار پهلویم در مجلسی همداستان افتد
4 ز استغنا ز خاک ره تکبر بینمش صد ره فلک را کار اگر با این ضعیف ناتوان افتد
1 مه آتش پرستم آتش اندر جان غمکش زد در آتشگاه رسوایی به خان و مانم آتش زد
2 عجب نبود اگر غش کرده تا محشر فتد آنکاو ز دست ساقی مهوش دو جام صاف بیغش زد
3 گر از دور جنون شد روزگارم تیره نبود عیب که این آتش به من سودای آن شوخ پریوش زد
4 چو مرکب تاخت آن چابک سوار شوخ در میدان به خلق دهر آتش از شرار نعل ابرش زد
1 به خوبی شد چنان آن سیم بر شوخ که در خوبان چو او نبود دگر شوخ
2 چسان هوشم به جا ماند که هستند دو چشم مستت از هم بیشتر شوخ
3 ترا شوخی چنان باشد که باشد به تمکین تر کسی پیش تو هر شوخ
4 نگیرد دل بآن ظالم ز بیداد ز شوخی مانده کشتن نیست بر شوخ
1 آن بیوفا چه شد که نظر سوی ما کند وعده کند وفا و به وعده وفا کند
2 آنکاو ز جور مغبچگان در شکایت است باید به پیر دیر مغان التجا کند
3 شوخی که التفات به سوی شهان نکرد با من که مست و رند و گدایم کجا کند
4 ساقی که بعد عمری اگر داردم شراب من ناگرفته جام وی از کف رها کند