1 گدای کوی خرابات تاجدارانند خرابات جام می عشق هوشیارانند
2 قرارگاه دل آن طره را چسان سازم در آن سلاسل مشکین چو بیقرارانند
3 به گلشن رخش از بلبلی چو من چه حساب که بیحساب تر از من دو صد هزارانند
4 به حسن لاله رخان شباب بین ای چشم که پنجروزه چو گلهای نو بهارانند
1 صبح تاب مه کزین عالی رواق افتاده بود با مه خویشم صبوحی اتفاق افتاده بود
2 وه چه باشد هر کرا هرگز چنان صبحی دمد کافتابم در صبوحی هموثاق افتاده بود
3 گاه چشمم بر رخش از عین حیرت مانده باز گه سرم بر پایش از روی وفاق افتاده بود
4 از نشاط این چمن وصلی که ما را داد دست در حریفان های و هوی طمطراق افتاده بود
1 گفتم شراب لعل تو یاقوت احمر است یاقوت و لعل نیست ندانم چه جوهر است
2 طوبی برابر قدت ار گوید اهل زهد گفتن بود گیاه به طوبی بر ابر است
3 ماییم در حریم خرابات و جام می محروم آنکه طالب فردوس و کوثر است
4 بنگر گدای میکده بر کف کهن سفال همچون شهی که در کف او ساغر زر است
1 در دیر مغان شیفته پیر و جوانم خاک قدم مغبچه و پیر مغانم
2 ایام قدح خواریم ای شیخ چه پرسی از غایت مستی چو شب از روز ندانم
3 من بیخود و پرسند که چونی چه جوابست؟ این مسأله را چونکه ندانم که چسانم
4 چون بوسه به پای تو زدم کرد دلم ضعف کز پای تو برداشتن سر نتوانم
1 به مخموری پیاپی میتپد دل مگر از مژده می میتپد دل؟
2 لبالب ساغرش سازد مگر دفع چو زینسانم پیاپی میتپد دل
3 مگر ساقی مهوش خواهم داشت قدح کز شادی وی میتپد دل
4 تپد دل از میم نی ز آب حیوان نه پنداری ز هر شی میتپد دل
1 مانده در کوی مغان تا ابدم عاشق و مست که شدم شیفته مغبچگان روز الست
2 سر نهم پیش قدح همچو صراحی هر دم در خرابات مغان تا شده ام باده پرست
3 رفتم از دست ز تشویر خمار ای ساقی لطف باشد به یکی جرعه گرم گیری دست
4 آن میان هست در آغوش و کسی گوید نیست وان دهن نیست به گفتار و تو پنداری هست
1 چند دل را غم و اندیشه دنیا ببرد می صافی مگر این تیرگی ما ببرد
2 بام دیرم ز پی کسب هوا به که فلک بزم عیشم ز بر بام مسیحا ببرد
3 چند آن مغبچه از دیر برون آمد مست نقد هوش از دل بیصبر و شکیبا ببرد
4 دل بیعشق هلاکست چه باشد که از غیب قابلی جلوه کند وین دل ما را ببرد
1 بند گیسوی تو از دست رها نتوان کرد گر جدا سازیش از بند جدا نتوان کرد
2 دم نگه دار مسیحا که به جز نوش وصال درد مهلک چو شد از هجر دوا نتوان کرد
3 چو خرامی سوی ما گر نه فقیرم بینی جان چه باشد که به پای تو فدا نتوان کرد
4 قیمت لعل تو کردن نتوان جوهر روح جوهر روح بلی خاک بها نتوان کرد
1 ملمع خرقهام از وصلهها بادپالا شد بدان هیأت که گویی داغهای باده هرجا شد
2 وز آنها پاره ای دیگر بسان جامه کعبه به بین کش دوخته بر روی محراب مصلا شد
3 چه عالی رتبه شد دیر مغان کز نام او مستی اگر یک پایه بالا جست بر نام مسیحا شد
4 مر زان مغبچه زاهد که ترک عشق فرمودی چو دیدش سبحه و سجاده زنار و چلیپا شد
1 یا رب چه بلائیست که آن شوخ قدح نوش هر باده که با غیر خورد من روم از هوش
2 از بسکه سبوی در میخانه کشیدم شد چون کف دست شترمست مرا دوش
3 آن چشم سیه را نبود حاجت سرمه در سوگ قتیلان غمش گشته سیه پوش
4 بود ارچه مرا وعده وصل تو ببازی هرگز نکنم لذت آن وعده فراموش