1 زاهدا در روضه گر می از کف دلدار نیست روضه ای خوشتر مرا از کلبه خمار نیست
2 عاشقانرا هیچ جنت نیست چون گلزار وصل کوثر و طوبی مثال لعل و قد یار نیست
3 دل پر از خار جفایت گشت همچون خار پشت نیست جایش زانکه بیرون کرده سر زو خار نیست
4 بر تنم در هر بن مویش که نیش هجر تست یک سر مو نیست جایی کاندرو افکار نیست
1 حسنی که دیده دید دل آنسوی مایل است فریاد دل ز دیده و آه من از دل است
2 خواهم که آتش افتد از آن چهره در نقاب گو از چه رو بچشمم ازان روی حایل است
3 در ظلمت فراق چو نوشم زلال خضر آب حیات نیست که آن زهر قاتل است
4 هر چند دلفروز بود آفتاب می آن هم به زیب گلشن حسن تو داخل است
1 باز دل تفرقه در توبه و طامات انداخت ساغر می زده خود را به خرابات انداخت
2 این طرف غلغله از خیل خرابات افکند آن طرف دغدغه در اهل مناجات انداخت
3 هادیش همت رندان شد اگر نی خود را که تواند بدر از آن همه آفات انداخت
4 سر که انداخت بر پیر خرابات مغان نه به تکلیف که از فخر و مباهات انداخت
1 تا گدایی در میکده آیین منست رخنهها از مژه مغبچه در دین منست
2 زان دم از یاری می میزنم ای شیخ که او همدم فیضرسان دل غمگین منست
3 تا که در دیر شدم جرعه کش پیر مغان در حرم طنطنه حشمت و تمکین منست
4 آن دهم بیتو چنانست که سودی نکند گر همه جنت و حور از پی تسکین منست
1 کافر عشقم و سودای بتان دین منست خاک بتخانه شدن شیوه و آیین منست
2 اثر نعل سم رخش تو و پای سگت در شب تیره هجران مه و پروین منست
3 چون ز میخانه برون آیم و هشیار شوم چرخ از وسوسه عقل چو در کین منست
4 بلبل لال مگو فصل دی از فرقت گل دور از روی تو مرغ دل غمگین منست
1 من درد زهر هجران درمیکشم به یادت تو صاف عیش در کش کاب حیات بادت
2 ما از خمار مردیم در کنج نامرادی ساغر تهی مبادت از باده مرادت
3 ای کز ریا غمت بود وز باده شاد گشتی غمگین مباد یا رب هرگز درون شادت
4 گر خانقاه تقوی در بسته شد چه باک است دیر فنا کشادست زو باز شد کشادت
1 اگر چه پیر مغانم پیاله داد به دست به عشوه مغبچه ام کرد مست و باده پرست
2 ز شیخ و خانقه و حور و روضه ام فارغ مرا که پیر و جوانی چنین میسر هست
3 ببین بلندی چرخ برین و پستی خاک نگون شدن چو نخواهی بساز خود را پست
4 خوشم ز مستی جام فنا به شکر همین که نیستم ز می عجب و خود پرستی مست
1 آمد بهار دلکش و گلهای تر شکفت دلها ز آن نشاط ز گل بیشتر شکفت
2 دل از صباحت رخ خوبت گشاده شد مانند غنچه ای که به وقت سحر شکفت
3 میآید از گل چمن عشق بوی خون گویا که غنچه هاش ز خون جگر شکفت
4 گر خنده زد ز گریه چشمم عجب مدان چون ابر اشک ریخت گل تازه برشکفت
1 نیست یکدل کز جفای چشم او بیمار نیست یا که چشمی کز غم دل تا سحر بیدار نیست
2 گر چه ناهمواری گردون برون از غایت است در جفا چون آن مه بی مهر ناهموار نیست
3 وصل خاصان را بود کنج غم و مرغ دلم تا بود ویران مقام جغد در گلزار نیست
4 نبود اندر عشق با فرهاد و شیرین نسبتم زانکه با اهل خرد دیوانگان را کار نیست
1 تنم از رنج در بیچارگی سوخت دلم از عشق در آوارگی سوخت
2 دلم را پاره پاره سوختی عشق ولی هجر آمد و یکبارگی سوخت
3 ز نعل رخشش آتش جست گویا ز آهم نعل سم بارگی سوخت
4 اگر سوزم به می خوردن عجب نیست سمندر هم از آتش خوارگی سوخت