1 چون حیات آساست روشن روزگارم از قدح تا دم آخر کنون سر بر ندارم از قدح
2 منکه غرق می شدم باید سرم دادن بباد چون حباب از سر خوشی گر سر برارم از قدح
3 چونکه یاقوت مفرح خشک میسازد دماغ باد قوت روح لعل آبدارم از قدح
4 بود ساقی چون قدح بر لب گر از دریای می پر بود یک قطره باقی کی گذارم از قدح
1 هر که در دیر مغان جام شرابی دارد رسدش گر به فلک ناز و عتابی دارد
2 آنکه در میکده بگرفت به کف رطل گران چرخ بر روی میش حکم حبابی دارد
3 روضه و حور به کوثر چه کند یاد آنک او شاهد و منزل امن و می نابی دارد
4 در گدایان خرابات نیامد به حساب هر که از سلطنت دهر حسابی دارد
1 چو با صد حسرتش از دور بینم چه راه آنکه با آن مه نشینم
2 ز اشکم آستانش نیز تر شد چو آب او گذشت از آستینم
3 براند تندباد قهرش از خشم اگر چون گرد بر کویش نشینم
4 پی یک دیدنش وانگاه مردن شده عمری که هر سو در کمینم
1 چشمم چو بر آن روی چو رشک قمر افتاد از چشم دوید انجم و بر روی در افتاد
2 از خوی به رخت اختر دری به شفق نیست کز شبنم فردوس به گلبرگ تر افتاد
3 خون دلم از دیده ز بس کرد غمم فاش هر چند جگر گوشه نمود از نظر افتاد
4 شامم که ز هجران تو شد روز قیامت چون روز شدم وعده به روز دگر افتاد
1 بوی شراب عشق تو بیهوشی آورد رنگش ز رنگ عقل فراموشی آورد
2 باشد تکلم تو زبان بند اهل عشق کش استماع مایه خاموشی آورد
3 لعلت عجب می است که کیفیتش به دل بیحالی او فزاید و مدهوشی آورد
4 پیر مغان که فیض کفش مستدام باد هر چند ساغر کرمش نوشی آورد
1 شب که آمد مست آن مه توبه کاران را چه شد؟ من اگر مردم بگو شب زنده داران را چه شد؟
2 چون برون آمد نه دل بگذاشت نی عقل و نه دین گر به رندان زد بلا پرهیزکاران را چه شد؟
3 مردم از مخموری و جام شرابم کس نداد زاهد ار معذور باشد میگساران را چه شد؟
4 ظلمت هجرم عجب تیرست در دشت فراق لمعه های برق وصل کوهساران را چه شد؟
1 هر که را دل مبتلای چون تو جانانی بود هم فدا سازد گرش هر مو بتن جانی بود
2 چون خیال آرم کشیدن آن تن نازک ببر منکه هر سو کرده سر از سینه پیکانی بود
3 ای مسلمانان چه خوانیدم به مسجد چون به دیر رخنه در دینم فکنده نا مسلمانی بود
4 کی من مجنون توانم دید روی آن پری کش بدیدن عقل کل مدهوش حیرانی بود
1 زان لعل می آلود شدم مست خرابت ای مغبچه شوخ چه مستست شرابت
2 ای عشق هوایت چه بهار است که بادا بر خرمت ما تیره دلان برق سحابت
3 با عارض نسرین وش اگر باده بنوشی بر چهره چه گلها شگفاند می نابت
4 در نور صفا چونکه ز خورشید فزونی هرگز نشود حایل رخسار نقابت
1 باز دل تفرقه در توبه و طامات انداخت ساغر می زده خود را به خرابات انداخت
2 این طرف غلغله از خیل خرابات افکند آن طرف دغدغه در اهل مناجات انداخت
3 هادیش همت رندان شد اگر نی خود را که تواند بدر از آن همه آفات انداخت
4 سر که انداخت بر پیر خرابات مغان نه به تکلیف که از فخر و مباهات انداخت
1 نیست یکدل کز جفای چشم او بیمار نیست یا که چشمی کز غم دل تا سحر بیدار نیست
2 گر چه ناهمواری گردون برون از غایت است در جفا چون آن مه بی مهر ناهموار نیست
3 وصل خاصان را بود کنج غم و مرغ دلم تا بود ویران مقام جغد در گلزار نیست
4 نبود اندر عشق با فرهاد و شیرین نسبتم زانکه با اهل خرد دیوانگان را کار نیست