1 من و میل الف قامت آن حورسرشت بر سرم چون که قضا در ازل این حرف نوشت
2 چشم دارم که دهد پیر مغان از سر خم چو به رندان لحد زیر سرم باید خشت
3 مطلب نخل وفا از چه که دهقان قضا هرگز این تخم عجب در چمن دهر نکشت
4 منم امروز و می و مغبچه و دیر مغان شیخ و فردا طلب کوثر و رضوان بهشت
1 ساقی از رنج خمارم بد حال به کفم نه قدح مالامال
2 قدحی کاو بزداید از دل گر ز دورانش بود رنگ ملال
3 کشم آن نوع که باشد به قدح از رطوبت اثر باده مجال
4 تا دمی مست شوم لایعقل نایدم عالم هستی به خیال
1 ز خاک کوی تو بوی عبیر میآید که سوی دلشدگان دلپذیر میآید
2 شهی که ملک جهان را به ظلم کردی اسیر هنوز ناشده سویت اسیر میآید
3 حلال گشت به چشم تو خون من گرچه هنوز از دهنت بوی شیر میآید
4 به کوی عشق که خود قتلگاه عشاق است کآن طرف ز اسیران نفیر میآید
1 تا که یک شام به بزم طربش در شد شمع کشته و مرده آنشوخ ستمگر شد شمع
2 در شب وصل رخ آن بت مهوش کافیست شمعها خوش نبود زانکه مکرر شد شمع
3 شعله آتش رخسار تواش در گیرند یعنی از نور جمال تو منور شد شمع
4 با همه سرکشی و شعله حسن افروزی کی به قد و مه روی تو برابر شد شمع؟
1 هر که در کوی مغان رفت گرفتار بماند پای در لای میش بر در خمار بماند
2 دل بشد تا خبر از جانب دلدار آرد بیخبر گفت که زود آیم و بسیار بماند
3 آمدند اهل تماشا ز سوی مغبچگان دل ما بود که در دیر مغان زار بماند
4 زخم عشاق همه روی برآورد ز وصل دل مهجور من شیفته افکار بماند
1 خط بر فراز لعل تو از مشک ناب چیست؟ بر آب زندگیت ز ظلمت نقاب چیست؟
2 ای دل چو مرغ وصل به سویت نمود میل یک دم قرار پیشه کن این اضطراب چیست؟
3 هر شامش ار نه رنج خمارست از صبوح لرزان به خاک در شدن آفتاب چیست؟
4 کاری برون ز امر قضا نیست گر ترا رنجی رسد با نجم و گردون عتاب چیست؟
1 بیا که لشکر دی خیل سبزه غارت کرد بسوی باده ز یخ شوشه ها اشارت کرد
2 ز باده جوی حرارت که رفت آن کآتش بگرم رویی خود دعوی حرارت کرد
3 بریم دفتر و سجاده بهر می سوی دیر «که سود کرد هرانکس که این تجارت کرد»
4 خوش آن کسیکه درین فصل توبه چون بشکست گناه خود بشکست خودی کفارت کرد
1 دل چو پروانه ز شمع رخ جانانه بسوخت وه چه پروانه که از شعله او خانه بسوخت
2 موی خال تو بران شعله عارض عجب است نشود سبز چو هر گه به زمین دانه بسوخت
3 عشق در سینه ام افتاد کزان سوخت دلم آتش افتاد به ویرانه که دیوانه بسوخت
4 شوق در هجر نشد دفع و به دل آتش زد شمع را شب بنشاندند و ازان خانه بسوخت
1 سیم خوش باشد که سازی با حریف ساده خرج لیک غیر آنچه خواهد شد به نقل و باده خرج
2 قلب روی اندود من خرج سگان یار شد وه چه سازد این دم این راز دل از کف داده خرج
3 ما و عریانی و سر بر خاک ماندن ای حریف بهر می چون گشت وجه خرقه و سجاده خرج
4 شیخ سیم وقف را با می نداد اما خرید کفش و دستار و عصا بودست مرد لاده خرج
1 لب لعلت که گویم جان پاکش به خنده جان پاکان شد هلاکش
2 دلم چون غنچه زان شد غرقه در خون که کردی از جفا هر سوی چاکش
3 دل ار چه ذوقناک از وصل شد لیک ز بیم هجر هستم هولناکش
4 هر آنکس را که سوزد شعله هجر ز تاب آتش دوزخ چه باکش