بتو حال خود چه گویم از بابافغانی شیرازی غزل 550
1. بتو حال خود چه گویم که تو خود شنیده باشی
غم دل عیان نسازم که بدان رسیده باشی
1. بتو حال خود چه گویم که تو خود شنیده باشی
غم دل عیان نسازم که بدان رسیده باشی
1. چه شد کز صحبت یاران چنین رنجیده میآیی
ز گلزاری که میرفتی گلی ناچیده میآیی
1. یاد داری که دلم را بجفا خون کردی
مست بودی چه بجان من مجنون کردی
1. بنشین و از میان کمر فتنه را گشای
تا جان تشنه را دهم آبی قبا گشای
1. سرم ای بخت در جولانگه صید افگنی دادی
دگر هر تار موی من بدست دشمنی دادی
1. چه سان گویم که شب سرخوش کجا ای ماه میرفتی
چه سان غافل به گفتار رقیب از راه میرفتی
1. گه گه بجور از عاشی ای شوخ بیزارم کنی
بازم نمایی عشوه یی وز نو گرفتارم کنی
1. ای بکرشمه هر زمان گلبن باغ دیگری
من شده کوه درد و تو لاله ی راغ دیگری
1. چه بد گفتم که خونم زین جواب تلخ میریزی
شکر داری و در جامم شراب تلخ میریزی
1. می خواه اضطراب برای چه می کنی
جامی بکش حجاب برای چه می کنی
1. ای صبا منع گرفتاری بلبل میکنی
با وجود آنکه میدانی تغافل میکنی
1. از گریه سوختیم و تو آهی نمی کنی
در آب و آتشیم و نگاهی نمی کنی