1 اگر یاد آرمش یکدم که از دل غم برد بیرون غمی آید که بازم بیخود از عالم برد بیرون
2 بود از مردنم دشوارتر دلسوزی همدم چه باشد گر ز بالین من این ماتم برد بیرون
3 خراش سینه افزون می کند ناز طبیبانم خوشا بیهوشیی کز دل غم مرهم برد بیرون
4 هم از نظاره اش آخر ز بیدادی شوم کشته کسی جان از بلای عشقبازی کم برد بیرون
1 خوش آن مستی که چون بر آستان او جبین مالم گهی خاک رهش بوسم گهی رخ بر زمین مالم
2 درون پردرد و لب پرخنده این حالت بدان ماند که خون دل خورم پنهان و لب بر انگبین مالم
3 مسلمانی تو هم، ای تندخو رحمی نما تا کی رخ از بهر شفاعت در ره مردان دین مالم
4 برای آنکه در دل تازه ماند زخم پیکانش ز شوق بوی زلفش بر جراحت مشک چین مالم
1 هر دم از بزم طرب آن دلنواز آید برون چون مرا بیند رود از ناز و باز آید برون
2 چون برون آید بقصد کشتنم آن سرو ناز جان باستقبال او با صد نیاز آید برون
3 خوشدلم از سنگ بیدادش که لطف و رحمتست هر چه از چنگ بتان عشوه ساز آید برون
4 بگذرانید از سر آن کوی تابوت مرا تا بتقریب نماز آن سرو ناز آید برون
1 گرچه طور رندی و بدنامی از حد میبرم کافرم گر شمهای از حال خود بد میبرم
2 هر زمان سنگ جفایی بر سفالم میخورد کوه کوه درد زین طاق زبرجد میبرم
3 هیچ کس آگه نشد از آتش پنهان من میروم زین خاکدان وین داغ با خود میبرم
4 نیش میگردد اگر بر نوش میبندم امید نی شود گر دست نزدیک تبرزد میبرم
1 نبیند از حیا هرگز کسی دامان پاک او گواه دامن پاکست چشم شرمناک او
2 تنش در پیرهن بینند و رخسارش در آیینه همین باشد صفای عاشقان سینه چاک او
3 رقیب خیره پندارد که دارد پیش او قدری نمی داند که آن بدخوی می خواهد هلاک او
4 دلم تنگست بگذار ای معلم تا سخن گوید که بردارد غباری از دلم تقریر پاک او
1 ز غم جان میدهم چون دلربای خود نمیبینم چه درد است این که جز مردن دوای خود نمیبینم
2 سزد گر سر نهم در دشت و از عالم روم بیرون که در کویت من سرگشته جای خود نمیبینم
3 به سودای تو گشتم آنچنان بیگانه از مردم که یک کس در همه شهر آشنای خود نمیبینم
4 من حیران به کوی آن پری دارم تماشایی که هرگز جانب محنتسرای خود نمیبینم
1 امیدم این نبود کزین در خجل روم با داغ دل در آیم و با درد دل روم
2 عشقم سبک عیار بر آورد پیش دوست دیگر در آتش که من منفعل روم
3 بگذار تا بخاک درش میرم ای رفیق من از کجا و باغ کجا، زیر گل روم
4 مستم چنانکه در دهن تیغ آبدار با جان پر ارادت و خون بحل روم
1 تا بکی در کنج خلوت گرد بیحاصل خوریم خیز تا این سجده ها در سایه سروی بریم
2 در دل اینست کان ساعت که محرمتر شدیم تا نگه کردیم پنداری که بیرون دریم
3 در حقیقت رند و زاهد هر دو نزدیک همند مشکلست اینجا تفاوت بلکه از یک جوهریم
4 صحبت زاهد خوشست اما گلستان دلکشست چند در یک خانه بنشینیم و درهم بنگریم
1 سروت که لاله رنگ شد از باده ی زلال طوفان آتشست عیان در قبای آل
2 سر می کشد نهال قدت از دم مسیح در بوستان کیست بدین نازکی نهال
3 خوش آهویست چشم شکار افگنت ولی هرگز شکار کس نشد آن نازنین غزال
4 دُر در صدف اگر ز لطافت کند سخن یابد ز لعل و گوهر لطف تو گوشمال
1 دشمن شدی بیکدمه زاری که داشتم آیا کجا شد آن همه یاری که داشتم
2 چندان نمک زدی که بجان هم رسید کار در سینه آن جراحت کاری که داشتم
3 هر چند سوختیم دل از حال خود نگشت شد راست لاف پاک عیاری که داشتم
4 کاری نکرده در صدف سینه ی گلی آن گریه ی چو ابر بهاری که داشتم