تا کی نشان خویش بظلمت از بابافغانی شیرازی غزل 562
1. تا کی نشان خویش بظلمت فرو بری
یکرنگ عشق باش که نامی برآوری
1. تا کی نشان خویش بظلمت فرو بری
یکرنگ عشق باش که نامی برآوری
1. هر گه فسانه من مجنون هوس کنی
نشنیده یی هزار یکی از چه بس کنی
1. دلا بی نقد جان راه سر کویش نپیمایی
که نتوان رفت راه کعبه تا نبود توانایی
1. نشستی با شراب و رود تا در خونم افگندی
بشو دست از وجود من که در جیحونم افگندی
1. بس تازه و تری چمن آرای کیستی
نخل امید و شاخ تمنای کیستی
1. گر آن بودی که بختم نیکخواه خویشتن بودی
سرم در پای ترک کجکلاه خویشتن بودی
1. هر نفس نالد گرفتاری بعشق نوگلی
نیست خالی یکدم این باغ از نوای بلبلی
1. ای چشم ترا جانب هر ذره نگاهی
وی در دل هر ذره ز مژگان تو راهی
1. منم و سر ارادت چو سگان بر آستانی
بجبین ز مهر داغی برخ از وفا نشانی
1. سرم در راه آن سرو خرامان خاک بایستی
بر او آمد شد آن قامت چالاک بایستی
1. بگشای پرده از گل رخسار اندکی
آبی نما بتشنه ی دیدار اندکی
1. تو و حسن و کامرنی من و عشق و نامرادی
که بروی خویش بستم در خرمی و شادی