1 مازار کسی، کز تو گزیرش نبود جز بندگی تو در ضمیرش نبود
2 بخشای بر آن کسی، که هر شب تا روز جز آب دو دیده دستگیرش نبود
1 ای جان من، از دل خبرت نیست، چه سود؟ در عالم جان رهگذرت نیست، چه سود؟
2 جز حرص و هوی، که بر تو غالب شده است اندیشهٔ چیز دگرت نیست، چه سود؟
1 حاشا! که دل از خاک درت دور شود یا جان ز سر کوی تو مهجور شود
2 این دیدهٔ تاریک من آخر روزی از خاک قدمهای تو پر نور شود
1 دل دیدن رویت به دعا میخواهد وصلت به تضرع از خدا میخواهد
2 هستند شکرلبان درین ملک بسی لیکن دل دیوانه تو را میخواهد
1 ای از کرمت مصلح و مفسد به امید وز رحمت تو به بندگان داده نوید
2 شد موی سفید و من رها کرده نیم در نامهٔ خود بجای یک موی سفید
1 یاری که نکو بخشد و بد بخشاید گر ناز کند و گر نوازد شاید
2 روی تو نکوست، من بدانم خوشدل کز روی نکو به جز نکویی ناید
1 عالم ز لباس شادیم عریان دید با دیدهٔ گریان و دل بریان دید
2 هر شام، که بگذشت مرا غمگین یافت هر صبح، که خندید مرا گریان دید
1 این عمر، که بردهای تو بییار بسر ناکرده دمی بر در دلدار گذر
2 جانا، بنشین و ماتم خود میدار کان رفت که آید ز تو کاری دیگر
1 افتاد مرا با سر زلفین تو کار دیوانه شدم، به حال خویشم بگذار
2 دل در سر زلفین تو گم کردستم جویای دل خودم، مرا با تو چه کار؟
1 اندیشهٔ عشقت دم سرد آرد بار تخم هجرت ز میوه درد آرد بار
2 از اشک، رخم ز خاک نمناکتر است هر خار، که روید گل زرد آرد بار