1 در عشق تو بیتو چون توان زیست؟ بگو و آرام دلم جز تو دگر کیست؟ بگو
2 با مات خود این دشمنی از بهر چه خاست؟ جز دوستی تو جرم ما چیست؟ بگو
1 دارم دلکی به تیغ هجران خسته از یار جدا و با غمش پیوسته
2 آیا بود آنکه بار دیگر بینم با یار نشسته و ز غم وارسته؟
1 چندن که خم بادهپرست است بده چندان که در توبه نبسته است بده
2 تا این قفس جسم مرا طوطی عمر در هم نشکسته است و نجسته است بده
1 دل در طلب دنیی دون هیچ منه بر دل غم او کم و فزون هیچ منه
2 خواهی که به بارگاه شاهی برسی از کوی طلب پای برون هیچ منه
1 آنم که توام ز خاک برداشتهای نقشم به مراد خویش بنگاشتهای
2 کارم به مراد خود چو نگذاشتهای میرویم از آنسان که توام کاشتهای
1 ای لطف تو دستگیر هر بیسر و پای احسان تو پایمرد هر شاه و گدای
2 من لولیکم، گدای بیبرگ و نوای لولی گدای را عطایی فرمای
1 پیری بدر آمد ز خرابات فنای در گوش دلم گفت که: ای شیفته رای
2 گر میطلبی بقای جاوید مباش بیبادهٔ روشن اندرین تیرهسرای
1 عشقی نبود چو عشق لولی و گدای افگنده کلاه از سر و نعلین از پای
2 پا بر سر جان نهاده، دل کرده فدای بگذاشته از بهر یکی هر دو سرای
1 عیشی نبود چو عیش لولی و گدای او را نه خرد، نه ننگ و نه خانه، نه جای
2 اندر ره عشق میدود بیسر و پای مشغول یکی و فارغ از هر دو سرای
1 نی بر سر کوی تو دلم یافته جای نی در حرم وصل نهاده جان پای
2 سرگشته چنین چند دوم گرد جهان؟ ای راهنما، مرا به خود راهنمای