1 هان! راز دل خستهٔ ما فاش مکن با یار عزیز خویش پرخاش مکن
2 آن دل که به هر دو کون سر در ناورد اکنون که اسیر توست رسواش مکن
1 خورشید رخا، ز بنده تحویل مکن این وصل مرا به هجر تبدیل مکن
2 خواهی که جدا شوی ز من بیسببی؟ خود دهر جدا کند، تو تعجیل مکن
1 ای نفس خسیس، رو تباهی میکن تا جان خسته است روسیاهی میکن
2 اکنون چو امید من فگندی بر خاک خاکت به سر است، هر چه خواهی میکن
1 آخر بدمد صبح امید از شب من آخر نه به جایی برسد یارب من؟
2 یا در پایت فگند بینم سر خویش یا بر لب تو نهاده بینم لب من
1 ای یاد تو آفت سکون دل من هجر و غم تو ریخته خون دل من
2 من دانم و دل که در فراقت چونم کس را چه خبر ز اندرون دل من؟
1 ای دل، پس زنجیر تو دیوانه نشین در دامن درد خویش مردانه نشین
2 ز آمد شد بیهوده تو خود را پی کن معشوق چو خانگی است در خانه نشین
1 گر زانکه بود دل مجاهد با تو همرنگ شود فاسق و زاهد با تو
2 تو از سر شهوتی که داری، برخیز تا بنشیند هزار شاهد با تو
1 ای مایهٔ اصل شادمانی غم تو خوشتر ز حیات جاودانی غم تو
2 از حسن تو رازها به گوش دل من گوید به زبان بیزبانی غم تو
1 ای زندگی تو و توانم همه تو جانی و دلی، ای دل و جانم همه تو
2 تو هستی من شدی، از آنم همه من من نیست شدم در تو، از آنم همه تو
1 آن کیست که بیجرم و گنه زیست؟ بگو بیجرم و گناه در جهان کیست؟ بگو
2 من بد کنم و تو بد مکافات کنی پس فرق میان من و تو چیست؟ بگو