1 خروشید برداور راستین برون جست دست خدا زآستین
2 گرفتش گریبان رومی زره به ابروی مردانه بر زد گره
3 ربودش چو یک پر کاه از سمند بینداخت سوی سپهر بلند
4 چو آمد فرود آن خداوند دین گرفت و زدش آنچنان بر زمین
1 نیامد چو دیگر کسی رزمجوی شهنشه به قلب سپه کرد روی
2 دگر باره شور قیامت بخاست غو الحذر از سپه گشت راست
3 بدیشان زهر جوهر ذوالفقار عیان شد یکی دوزخی شعله بار
4 سر و خود مردان پرخاشجوی به زیر سم باره غلطان چو گوی
1 به ناگه یکی مردتازی نژاد ابر کوهه ی ناقه ای همچو باد
2 ز هامون بیامد به پیش سپاه چنین گفت با لشگر کینه خواه
3 که ای قوم نوباره ی بوتراب کدام است از این لشگر بی حساب
4 یکی گفت از آن لشگرنابکار همان شه که در پهنه ی کارزار
1 چو شیر خدا از پی کارزار برآهیخت آن آذر آبدار
2 بزد برصف کین چو باد وزان فرو ریخت سرها چو برگ رزان
3 همی خورد زخم و همی کشت مرد خود وباره گشته نهان زیر گرد
4 زدی هر که را تیغ بران به فرق زتنگ ستورش برون شد چو برق
1 زدورش چو عمر و بن حجاج دید بدان رودبانان خروشی کشید
2 که اینک چو سیل دمان شهریار به تک رانده آید سوی رودبار
3 شهی بر زده آستین یلی که در قالب اوست قلب علی
4 گر این ژرف دریا در آید به رود به ما مادرانمان کند رو درود
1 دویدند یکسر برون با شتاب گرفتند شه را عنان و رکاب
2 زهر سو به دامانش آویختند سرشک از جهان بین فرو ریختند
3 بگفتند: شاها سرا سرورا پناه زنی چند غم پرورا
4 به ما بین که جز تو نداریم کس بلا رو به ما کرده از پیش و پس
1 بیامد به بالین او کرد جای به زانو گرفت آن سر عرش سای
2 ز بیننده مانند بارنده میغ ببارید اشک و بگفت ای دریغ
3 که از تیشه ی کین و بیداد مرگ نهال علی (ع) گشت بی بار و برگ
4 یکی پور مانده مرا ناتوان به گرد اندرش مویه گر بانوان
1 بیامد در آن لحظه با اشک وآه نوان شهربانو به نزدیک شاه
2 بیازید بر دامن شاه چنگ ز خون مژه خاک را کرده رنگ
3 همی گفت زار ای پناه زمن مه چرخ دین پادشاه زمن
4 پس از تو مرا کیست فریاد رس؟ عزیزت ندارد در این دشت کس
1 نشست از بر باره ی تیز گرد دگر باره آهنگ پیگار کرد
2 بزد نعره چون حیدر پرشکوه مبارز طلب کرد از آن گروه
3 به رزمش نیامد کسی زان سپاه که پر بیم بودند از تیغ شاه
4 روان نبی (ص)، داور اولیا خداوند دین، مظهر کبریا
1 چو درویش از خویشتن رسته ای دل اندر ره نیستی بسته ای
2 ز تاج تولا سرش تاجدار زهر ترک آن ترک جان آشکار
3 زچهل تارش این نکته بودی عیان که اندر وفا سخت بسته میان
4 همی گفت بر دوش او تخت پوست که در مغز او نیست جز یاد دوست