1 ای سرور عهد هرکه شمشیر تو بست شیر فلکش به زیر پالان چو خرست
2 بدخواه تو خشکمغز و گندا چو کماست وز عمر چو باد بیزنش باد به دست
1 از راحت روزگار جز نامی نیست بی رنج دلی یافتن کامی نیست
2 صبحی ننماید از افق روشنیی کاندر پی آن تیرگی شامی نیست
1 این برشده دولاب که گردد پیوست گاهیش بلند بینی و گاهی پست
2 هرچیز که هست نیست هرگز نشود و آن نیز که نیست هم نخواهد شد هست
1 از روی تو با برگ سمن فرقی نیست وز قد تو تا سرو چمن فرقی نیست
2 هر چند بشانه میکنی فرق دو نیم از موی تو تا مشک ختن فرقی نیست
1 ای آمده از جهان گزینم رویت وی برده بغارت دل و دینم رویت
2 ترسم نبود که پیش رویت میرم ترسم که بمیرم و نبینم رویت
1 ای کرده در آفاق روان جود توصیت وافکنده در افاق جهان جود توصیت
2 در عهد تو هر کجا جهد برق امید چون رعد بر آرد پی آن جود توصیت
1 آویختم ایجان دلکی در کویت از طاق دو ابروت بیکتا مویت
2 تو جان منی و روشنست این همه را کز تست حیاتم و نبینم رویت
1 انسان نه بدینصورت و شکل انسانست کین شکل ز آمیزش جسم و جانست
2 آنی تو که جسم وجان من میگویند و آنچیز که هر چه هست آنست آنست
1 آن بت که سروردل و نور بصرست معنیش یکی و در هزاران صورست
2 از وی چه نشان دهم که از غایت لطف چون آب بهر جاش نشان دگرست
1 آنکس که جهان زوست جهان خود همه اوست جانانش همیخوانم و جان خود همه اوست
2 خیزد شرر از آتش و چون در نگری روشن شودت ازین که آن خود همه اوست