1 آئینه جان تیره اگر نیست ترا پس بهر چه بر دوست نظر نیست ترا
2 در آینه از وی اثری میطلبی آئینه همه اوست خبر نیست ترا
1 گل دید صفای آنرخ نیکو را از غصه درید گر ته صد تو را
2 با شکر تو نبات لافی میزد در چوب ز بهر آن گرفتند او را
1 خاتون جهان جهانملک خاتون را آن کیسه فشان سیم و زر قانون را
2 جاوید بقا باد که تا دفع کند عدلش ز سر من ستم گردون را
1 در هجر بسی مکوش ای در خوشاب کایام میان ما بصد جهد و شتاب
2 دوری فکند چنانک اندر همه عمر خواهی که ببینی و نبینی جز خواب
1 گفتم صنما غم رهی نیست ترا وز درد درونم آگهی نیست ترا
2 هرگز نکنی دوا بسیب ز نخم گفتا که کنون به از بهی نیست ترا
1 جان برخی آنروز که آن در خوشاب با بنده بصد ناز همی کرد عتاب
2 بس شب که در این هوس بروز آوردم کانروز مگر شبی ببینم در خواب
1 ای تازه تر از برگ سمن روی ترا صد عاشق شیداست بهر کوی ترا
2 مویت بمیان میرسد و طرفه تر آنک هرگز نرسد میان بیک سر موی ترا
1 ایزد بوجود از عدم آباد مرا آورد و هر آنچ بایدم داد مرا
2 چون جمله بنای کار او بر دادست دانم نکند شمار بیداد مرا
1 دل شد سیه از سپیدی برف مرا در ده می لعل ساغری ژرف مرا
2 کو مطبخی پاک و مسمن مرغی تا قلیه کند بقاتق ترف مرا
1 در وی زده ایم دست او داند و ما وز جام وییم مست او داند و ما
2 گر زاهد و عابدیم و گر فاسق و رند هستیم چنانک هست او داند و ما