1 هر کو بجهان بجز خوشی نگزیند باید که دمی بی صنمی ننشیند
2 دانم که ز دیده بهگزینتر نبود او نیز جهان بمردمی میبیند
1 گر هست کسیکه حکم او هست روان پس هر چه کند بنده تو از بنده مدان
2 فارغ شده اند از بدو از نیک جهان ممکن نبود وقوع تغییر در آن
1 تا روی ترا بدیدم ایعشوه پرست در دیده من نقش خیال تو نشست
2 جز مردم دیده ستمدیده من بر آب روان کس دگر نقش نبست
1 درد دل زار و زردی رخ دارم صد موکبه غم بر پی صد موکب غم
2 لطف صنم شنگ کند بیخ غمم نیکو شکند بسعی صهبا تب غم
1 دلبر شب دوش چون ز رخ پرده گشود مه کرد طلوع و نور بر نور فزود
2 ماهش برهی نمود تا حاضر بود چون ماه برفت او برهی ماه نمود
1 بگذر به چمن موسم گل جام به کف تا رخ نهد آفتاب عیشت به شرف
2 بنگر تو به نرگس ار ندیدی که بود پیرامن آفتاب پروین زده صف
1 جانرا بزر ارنگه توانستی داشت قارونش بزر نگه توانستی داشت
2 ور تیر اجل کسی توانستی دید خود را بسپر نگه توانستی داشت
1 هستم صنما ز مهر روی چو مهت سرگشته و آشفته چو زلف سیهت
2 چون ذره دلم میل هوا کرد چو یافت خورشید رخ از سایه طرف کلهت
1 دیوانه دلم که میل طبعش بهواست در کوی بتان کارگهی میآراست
2 بر کار چنان شیفته سودائی زنجیر سر زلف کژت آمد راست
1 از بس که دلم با سر زلف تو نشست چون زلف تواش فتاد صد گونه شکست
2 رخسار توام کرد چنین شوریده آری ز گلست شورش بلبل مست