1 منت ایزد را که گردون گر که یکچندی مرا در جهان میداشت سر گردان بسان خویشتن
2 از جهان بیرون نرفتم تا ندیدم عاقبت دشمنانم را بکام دوستان خویشتن
3 من نه چون دونان برای نان چنین سر گشته ام بهر آب افتاده ام دور از مکان خویشتن
4 از مکان خود اگر بیرون فتادم عیب نیست از هنر بیرون فتد گوهر ز کان خویشتن
1 چه کنی با فلک عتاب که من نیک بد حال گشتم از فن تو
2 گر خموشی چو باز پیشه کنی دست شاهان بود نشیمن تو
3 ور بر آری خروش چون بلبل هست زندان تنگ مسکن تو
4 رو که گردون فراغتی دارد از بلند و ز پست کردن تو
1 هر که از طاعت بسیار در افتاد بعجب چون عزازیل شود مستحق لعن و تفو
2 گر ته طاعت ما را که گنه چاک ز دست سهل باشد کندش تو بیک لحظه رفو
3 هر گناهی که کند بنده خداوندش اگر نکند عفو مر او را نتوان گفت عفو
1 گاه آن باشد که باشم پای بر جا همچو قطب آسمان آخر چو خود سرگشته تا کی داردم
2 گر چه گردون اینزمان یکسر سخن با من گذاشت زان چه حاصل چون زمانی بیسخن نگذاردم
3 در کفم روزی نبیند کس وجوه یک شبه با همه گو هر که ابر دیدگان میباردم
4 نه چرا از فقر نالم چون خرد فلاح وار تخم صبر اندر زمین پاک دل میکاردم
1 ای خداوندی که اندر دفع فاقه جود تو آن اثر دارد که اندر دفع صرصر پوستین
2 بندهای کز مهر تو بودست دائم پشت گرم چون روا داری که سرما افتدش در پوستین
3 باد دیماهی به صد سختیش خواهد کند پوست زآن سبب کش نیست الا پوست در بر پوستین
4 گر نپوشی پوستینش مینگردد پشت گرم تا بپوشد از بره خورشید خاور پوستین
1 پیشتر زین بسی صدور و عظام داشتندی درین سرای آرام
2 جز عظام صدور باقی نیست اینزمان زآنهمه صدور و عظام
3 چون سرانجام ازینخرابه رباط رخت بربست بایدت ناکام
4 پس همان به بود که واو وداع متصل باشدت بمیم سلام
1 هر دشمنی که با همه کس در ره افتدم او را برای صاحب خود دوستی کنم
2 جز دشمنی مردم حاسد که دفع آن ممکن نباشد ار چه که صد دوستی کنم
1 سپهر مهر جلالت جلال دولت و دین توئی که رأی ترا شاه انجم است غلام
2 کسیکه سر ننهد پیش تو صراحی وار مدام در دل او باد خون ناب چو جام
3 بمن رسید بشارت که رأی آن داری که حال بنده رسانی ز تفرقه بنظام
4 بدان مبشر فرخنده من چنین گفتم که عرضه دار بدان مقتدای جمله کرام
1 یکروز بپرسید منوچهر ز سالار کاندر همه عالم چه به ای سام نریمان
2 او داد جوابش که درینعالم فانی گفتار حکیمان به و رفتار فهیمان
1 ای شهنشاهی که ترک آسمان بندد کمر از برای بندگی کمترین هندوی تو
2 بر مثال استره سر در شکم پنهان کند روزگار آنرا که جوید نقص یکتا موی تو
3 کمترین بندگان ابن یمین کز اعتقاد هست و خواهد بود دایم معتکف در کوی تو
4 چون بامیدی که بیند طلعت میمونت را هر صباحی میشتابد همچو دولت سوی تو