1 هر کرا با خویشتن حالی بود کی شود خاطر ز تنهائی دژم
2 با خود اندر کنج عزلت سرخوشست گر بشادی میگذارد و ر بغم
3 همدمی کز وی برآساید دلی گوئیا نامد بهستی از عدم
4 چون نیم در بنده جاه و منصبی سهل باشد گر نباشم محتشم
1 بحق چار محمد بعز چار علی بحرمت دو حسن مقتدای جمله جهان
2 بیک حسین و بیک جعفر و بیک موسی که بنده ابن یمین را ز بند غم برهان
1 صحبت جمغی که ما را دوستان میزیستند بر مثال صحبت اصحاب کشتی یافتم
2 نیکشان سهل انقیاد و نرمخو دیدم نخست و آخر الامر از طبیعتشان درشتی یافتم
3 خوب سیرت زیستم با جمله شان و زهر یکی سر بسر گفتار چون کردار زشتی یافتم
4 با وجود این برایشان هم نگیرم بهر آنک دوزخی فعلند و اکثر را بهشتی یافتم
1 هر که در جمع مال سعی کند تا بدست آرد از حرام و حلال
2 کرد باید بکام دل صرفش که بود زنده را منافع مال
3 ور بماند برای وارث خویش او برد وزر و ارثش اموال
1 گر بگویم خون شود در کوه سنگ آنچه من از دور گردون میکشم
2 کس نداند چون منی دیوانهای جور این گردون دون چون میکشم
3 گردهام خون میشود تا گردهای از تنور رزق بیرون میکشم
1 بر تو پاشم ز بحر دانش خویش سخنی همچو لؤلؤ و مرجان
2 بخت اگر یار و عقل رهبر تست بنگاریش چون الف در جان
3 دشمنت را بهیچ رو منمای گر چه او دوست کام گردد از آن
4 تشنه میباش از خضر میپذیر منت آب چشمه حیوان
1 شهریارا من از این حضرت چون خلد برین میروم وز سر حسرت بفضا مینگرم
2 هستم از بیم جدائیت سر آسیمه چنانک خبر از پای ندارم که زمین میسپرم
3 اگرم دست اجل از سر ما نفشاند خاک پای تو شود بار دگر تاج سرم
4 ور اجل دور ز رویت ندهد مهل مرا بهمین مهر و نشان مهر تو با خاک برم
1 مرد عاقل نرود در پی کاری که در آن هر کسی تهمت دیگر نهد اندر حق او
2 عاقل آنست که فکرش بمقامی برسد که بگویند پس از وی همه کس منطق او
3 زیر زین رام کند توسن ایام چنان کز لگامش نکشد سر پس ازین ابلق او
4 گر ز دریای فلک میل گذارش باشد شود از قوت رایش مه نو زورق او
1 این منم باز که در باغ بهشت افتادم وز سفر کان بحقیقت سقرست آزادم
2 این بخوابست که میبینم اگر بیداری که پس آنهمه اندوه چنین دلشادم
3 دستگیر ار نشدی حق که توانستی خاست آنچنان سخت که ناگاه ز پای افتادم
4 چه کنم ملک خراسان چه کشم محنت جان وقت آنست که پرسی خبر از بغدادم
1 تاج فرق اهل دانش ای عروس فضل را حلقه گوهر کش طبعت نکوتر پیرهن
2 وی ز رشک نفحه گلزار خلق فایحت گل دریده هر سحری تا پای از سر پیرهن
3 آفتاب رأی تو چون سایه بر گیتی فکند کرد نیلی از غم او ماه انور پیرهن
4 قطعه ئی نزد من آوردند کاندر لفظ او بود معنی خوش نفس چون غنچه اندر پیرهن