1 شهریار جهان طغایتمور ای چو حاتم بمکرمت شده فاش
2 وی چو باد خزان و ابر بهار دست تو زرفشان و گوهر پاش
3 بنده را بسته بود بر آخور لاشه اسبی مناسب اوباش
4 چند روزست تا فروخته ام کرده وجه معاش خود ز بپاش
1 صاحبا مدتیست تا کردم خدمتت آنچنانک بد مقدور
2 هر چه فرموده ئی ز باطل و حق بوده امر ترا بجان مأمور
3 نه مرا هست عز و منصب و جاه نه شراب و کباب و نه منظور
4 هر که از بهر خدمت مخلوق گردد از وصل دوستان مهجور
1 رضی ملت و دین ایکه با افاضت تو برسم طعنه توان گفت ابر را فیاض
2 توئیکه لازم ذاتی بود جواهر را بعهد بخشش عامت زوال چون اعراض
3 ز همت تو که قانون جود اساس نهاد محصل است همه وقت امید را اغراض
4 جهان فضل و هنر را ز فتحباب کفت بخشگسال کرم تازه و ترست ریاض
1 کریم دولت و دین سرور زمان و زمین توئی که مثل تو گیتی ندید داور خویش
2 سزد که خسرو سیارگان ز بهر شرف ز خاکپای شریف تو سازد افسر خویش
3 عروس مملکت اندر زمان جلوه گری کند ز گوهر تیغ و سنانت زیور خویش
4 منم که در گه مدحت زبان خوش سخنم کند ز تیغ بلارک پدید گوهر خویش
1 بتابی رخ ایدل ز مال و منال گر آگاه گردی ز حال مآل
2 کسیرا که بیش از کفاف آرزوست خرد پایمالست در پایمال
3 ز بهر نهادن اگر بخردی چه یاقوت و لعل و چه سنگ و سفال
4 تو شهباز قدسی ولیکن چه سود که شهوت ترا می کند پر و بال
1 پیشتر زینکه رند وش بودم کار من داشتی هزار فروغ
2 وینزمان کز برای مصلحتی دم زهدی همی زنم بدروغ
3 کارم از فقر و فاقه گشته چنانک نرسد نان بتره تره بدوغ
4 وز برای رعایت ناموس میزنم در گرسنگی آروغ
1 بستم احرام آستانه شاه بامید سخاوت عامش
2 ز آنکه مشهور بود در عالم صیت انعام و ذکر اکرامش
3 خود نهادند پیش من کاری که بود نام بد سرانجامش
4 من گرفتم ز فقر بپذیرم آنچه در ننگ افکند نامش
1 ای بسا فیلسوف کارآگاه که بمردی ببرد کار از پیش
2 چون رسیدش زمان آنکه خورد نوش دولت زدش نحوست نیش
3 وی بسا غافل زمانه که یافت حظ وافر ز بخت بیش از پیش
4 نیست نکبت ز غفلت مردم نیست دولت ز فکر دور اندیش
1 نیست مغبون نبزد عقل کسی که بزرگی خرد بسیم و بزر
2 مال بهر بقای جاه نهند ور نه ناید بهیچ کار دگر
3 گر تمتع نباشد از زر و سیم چه زر و سیم و چه سفال و حجر
1 ز حالم نیست آگه کس که چون من برنجم زین سپهر سخت پیکار
2 بتلخی میکشد در تنگ و بندم چو شیرین دید طبعم نیشکر وار
3 اگر زین پس بر این سیرت بماند نماند در دیار فضل دیار
4 دلا زو هم مبین شادی و غم را که او را اختیاری نیست در کار