1 چه عادتست که انباء دهر هر قومی کرم بلاف ز عهد گذشته وا گویند
2 برانگروه بباید گریست کز پس ما حکایت کرم از روزگار ما گویند
1 چند گوئی که دولت و دولت زینهوس تو هلاک خواهی شد
2 من گرفتم که خود ز دولت و مال از سمک بر سماک خواهی شد
3 نه از اینخاکدان آدمخوار عاقبت زیر خاک خواهی شد
1 چه گویم گردش گردون دون را که خس را بر سر اوج آسمان برد
2 جوانمردان و آدم زادگان را ز بهر نانشان آب از رخان برد
3 کسان را داد مال و جاه دنیا که ننگ آید مرا خود نامشان برد
1 جمعی که شاعران جهانشان ستوده اند کز قدر پای بر سر افلاک سوده اند
2 آئینه وار خاطر اصحاب فضل را از زنگ غم بصیقل احسان زدوده اند
3 روزی ز مردمی بسر انگشت مکرمت بندی ز کار خسته دلی بر گشوده اند
4 گوئی نبوده اند و گر نیز بوده اند با فضل و باهنر ز جهانشان ربوده اند
1 جهان کشور دانش شه ممالک فضل جمال دولت و دین صاحب کریم نژاد
2 توئی که منشی گردون بسان شاگردان خطابت از ره تعظیم میکند استاد
3 چو کلکت از پی نظم جهان میان دربست چه عقده بود که از کار مملکت نگشاد
4 بهیچ دور بجز ذات پر فضائل تو نشان نداد کسی آدم فرشته نهاد
1 جلال دولت و دین یونس ایجهان کرم توئی که چون تو جوانمرد چرخ پیر ندید
2 فلک بگرد زمین با هزار دیده بگشت بجز بدیده احوال ترا نظیر ندید
3 سپاه مکرمت و فضل را مناسب حال بغیر ذات شریفت خرد امیر ندید
4 زرشک بحر کفت هیچ دیده ز ابر بهار برون ز گریه و سوز دل و نفیر ندید
1 جاهل از بهر که و هیزم و بهر علفست نه بدان پایه که بر صدر بزر کیش برند
2 عالم ار لنگ و کرو کور بود محترم است جاهلانرا چو فرو مرد جوارح بمرند
3 پای گاو است نگهبان سر گاو بکار پا چو بشکست بناچار سرش را ببرند
1 حکیم ملت و دین را زمن پیام برید که دوستان حق صحبت نگاه داشته اند
2 ز بی عنایتی تو شکایتی است مرا که بر ضمیرم از آن فکرها گماشته اند
3 بمن رسید ز گفت رضی دین سخنی که رایتش ز علو بر فلک فراشته اند
4 کنون بصورت تضمین ادا کنم سخنش که عاقلان رقمش بر روان نگاشته اند
1 حاسد بد سکال باری کیست او بمیزان من چه می سنجد
2 زود باشد که ماهی کلکم چون زرو خونش از جگر هنجد
3 پوست اندر کشم بناخن هجو از سرش همچو پوست از سنجد
1 حبذا روزگار بیعقلان کز خرابی عقل آبادند
2 عقل و غم را بهم گذاشته اند وز حماقت همیشه دلشادند
3 هر کجا عقل هست شادی نیست عقل و غم هر دو توامان زادند