1 گر ز من اقران بثروت فایق اند گو همی باشید و بادا بر زیاد
2 من هنر میجستم ایشان سیم و زر شکر ایزد داد هر یک را مراد
3 من گرفتم سر بسر کان زراند پیش من هستند همچون کان جماد
4 نیست با ایشان عنادی در دلم خود مسیحا کی کند با خر عناد
1 کسی بمدح و ثنای برادران عزیز ز عیب خویش نباید که بیخبر باشد
2 ز دشمنان شنو ایدوست تا چه میگویند که عیب در نظر دوستان هنر باشد
1 دو سه روزی که زندگانی تست هیچ دانی که چون همی گذرد
2 گر بکسب فضیلتی مشغول عاقلت ز اهل معرفت شمرد
3 وانکه او کسب مال خواهد کرد هست غافل بنزد اهل خرد
4 با همه کسب مال هم بد نیست گر خوراند بدوستان و خورد
1 از طبیبی شنیده ام روزی کاوستاد بزرگ بود آن مرد
2 گفت آنرا که در شکم ناگاه از غذای غلیظ پیچد درد
3 کر طبیبش معالجی نیکست چشم او را علاح باید کرد
4 زانکه چشم وی آن غذای غلیظ گر همی دید پس چرا میخورد
1 ای نسیم صبحدم از راه لطف خواجه یوسف را ز من پیغام بر
2 گو به درگاه تو آمد پیش ازین بکر فکرم با هزارن زیب و فر
3 دولتی گوئی نبودش ز آن نشد از کرامات قبولت بهره ور
4 بعد از آن بکری دگر پرورده ام در شبستان هنر ز آن خوبتر
1 کسیکه اهل خرد باشد آن سزد از وی که همچو روغن از آب از شراب بگریزد
2 ور اتفاق فتد ساعتیش با احباب که بی حجاب به بنت العنب در آویزد
3 اگر ضعیف شرابست اندکی نوشد و گر نه مزج کند ورنه زود برخیزد
4 ز نیکنامی و مردی فتاده باشد دور بر اینکه ابن یمین گفت چونکه بستیزد
1 جهان کشور دانش شه ممالک فضل جمال دولت و دین صاحب کریم نژاد
2 توئی که منشی گردون بسان شاگردان خطابت از ره تعظیم میکند استاد
3 چو کلکت از پی نظم جهان میان دربست چه عقده بود که از کار مملکت نگشاد
4 بهیچ دور بجز ذات پر فضائل تو نشان نداد کسی آدم فرشته نهاد
1 هر که را دسترس بنقره و زر باشد و بهره بر ندارد هیچ
2 وانکه بر آب زندگانی خویش تخم خیرات می نکارد هیچ
3 ابر او بر زمین تشنه دلان خشکسال کرم نبارد هیچ
4 صفر باشد بپیش ابن یمین صفر را کس چه میشمارد هیچ
1 ای وزیری که بر رای جهان آرایت هیچ رازی پس این پرده پیروزه نماند
2 با چنان رای و رویت عجب ار بیخبری زانکه در مزو دمن توشه یکروزه نماند
3 وانگهی طعنه زنندم که فلان میخواراست چون خورم می که مرا وجه منی بوزه نماند
4 بسکه دریوزه کنان وام زهر در جستم بسر خواجه که در پای رهی موزه نماند
1 گر چه دور فلک سفله نوازم همه عمر بگمان هنر و فضل مشوش دارد
2 وز کمان ستم چرخ اگر سوی دلم ناوک غم گذرد بیلک آرش دارد
3 ور بدان قصد که قربان کندم ترک فلک گاه و بیگاه میان بسته بترکش دارد
4 نکنم میل بدان کس که مرا دیده و دل از سر جهل پر از آب وز آتش دارد