1 ای دل ار چند در سفر خطرست کس سفر بیخطر کجا یابد
2 آنچه اندر سفر بدست آید مرد آن در حضر کجا یابد
3 هر که در سایه گشت گوشه نشین تابش ماه و خور کجا یابد
4 وانکه در بحر غوطه می نخورد سلک در و گهر کجا یابد
1 هر چه رزق تو باشد ای درویش بیقین دان کسی نخواهد خورد
2 و آنچه روزی دیگران باشد نتوانی بجهد حاصل کرد
3 چون چنین است پس نداشت خرد هر که بیهوده آز را پرورد
1 گر سیم و زری بقرض یابی بستان منگر گرانی سود
2 زیرا که چو دین حال گردد حال از دو برون نخواهدت بود
3 گر هست ترا حیات باقی ایزد در بسته بس که بگشود
4 ور تاج بقا قضای مبرم از تارک هستی تو بربود
1 سر اکابر عالم نظام ملت و دین توئیکه چون تو پسر مادر زمانه نزاد
2 هزار سال فلک گر بگرد مرکز خاک کند طواف نیابد چو تو کریم نژاد
3 پس از هزار زبانم که داد وعده تو بیا بگوی چه بندی ز کار بنده گشاد
4 نه لایقست که گویند طاعنان که ملک جواب رای تو بر موجب سؤال نداد
1 مرد باید که در جهان خود را همچو شطرنج باز پندارد
2 هر چه بیند از آن خصم برد و آنچه دارد نگاه میدارد
1 ابن یمین دریغ یساری نیافتست بر قدر همتی که بدو داد کردگار
2 ور یافتی ز پاشش زر در ره صواب دشمنش تاج دار شدی دوست تاجدار
3 زر بهر دشمنان طلب و بهر دوستان چون بگذری ازین دو نیاید بهیچ کار
4 آنرا عزیز مصر جهان دان که بهر عرض از پاک جوهری عرضش آمدست خوار
1 در باب من ز روی حسد یک دو نا شناس دمها زدند و کوره تزویر تافتند
2 بر کارگاه خبث طبیعت که هستشان یکچند سال حلیت تلبیس بافتند
3 تا در شب ضلال بسعی کمان چرخ موی غرض بناوک حیلت شکافتند
4 ظنشان چنان فتاد که غمها به من رسد از بسکه بهر غمز بهر سو شتافتند
1 بدان گروه بخندد خرد که بر بدنی که روح دامن ازو درکشید میگریند
2 همه مسافر و آنگه ز جهل خویش مقیم بر آنکه پیش بمنزل رسید میگریند
1 اتفاقم شب دوشین بوثاقی افتاد کاندرو بود حریفی صنمی حور نژاد
2 من و او بر صفت وامق و عذرا با هم کرده از اول شب خلوت و عشرت بنیاد
3 ناگه آن چارده شب ماه بتم را در سر هوس باختن یک ندبی نرد افتاد
4 مهره از کیسه برون کرد و بگسترد بساط پنج تا خصل باوستادی خود طرحم داد
1 شاها کمینه بنده میمون جناب تو کز کائنات حضرت عالیت را گزید
2 شیرین نکرده از عسل روزگار کام تا کی زمانه منج صفت خواهدش گزید
3 وقتست اگر بر این دل رنجور ناتوان خواهد نسیم گلشن انصاف تو وزید