1 انصاف فلک بین که درینمدت اندک چه شور برانگیخت ز بیداد و چه شر کرد
2 اسباب مرا داد بتاراج و پس آنگه سد رمق قوت حواله بجگر کرد
3 گردون چه بود چیست ستاره چه بود چرخ تقدیر خدا بود حواله بقدر کرد
1 ای دل آخر ترا که باد هوس بر تن زار ناتوان باشد
2 کی توانی نهاد روی براه چون گه کوچ کاروان باشد
3 خود گرفتم سبک روان گشتی بارت ایدل چو بس گران باشد
4 چون کنی کی رسی بمقصد خویش خاصه کاین راه بیکران باشد
1 آنها که داشتند شدند و گذاشتند زانسان گذاشتند که گوئی نداشتند
2 باد فنا ز خاک اثرشان ربود از آنک نقشی بر آب از آتش شهرت نگاشتند
3 نیک اختر آنگروه که بر کار روزگار فکری سزای اهل بصیرت گماشتند
4 اندر جهان چو کفه میزان ز راستی کردند دل تهی ز زر و سر فراشتند
1 از طبیبی شنیده ام روزی کاوستاد بزرگ بود آن مرد
2 گفت آنرا که در شکم ناگاه از غذای غلیظ پیچد درد
3 کر طبیبش معالجی نیکست چشم او را علاح باید کرد
4 زانکه چشم وی آن غذای غلیظ گر همی دید پس چرا میخورد
1 آصف ثانی علاء دولت و دین چون سلیمان جهان بکام تو باد
2 تا بود عمر جاودانت چو خضر چشمه آبحیات جام تو باد
3 زهره ازهر کنیز مجلس تست خسرو سیارگان غلام تو باد
4 زینت و زیب و بهای سکه ملک از لقب فرخ و ز نام تو باد
1 ایدل غم جهان مخور این نیز بگذرد دنیا چو هست بر گذر این نیز بگذرد
2 گر بد کند زمانه تو نیکو خصال باش بگذشت ازین بسی بسر این نیز بگذرد
3 ور دور روزگار نه بر وفق رای تست انده مخور که بیخبر این نیز بگذرد
4 یک حمله پای دار که مردان مرد را بگذشت ازین بسی بتر این نیز بگذرد
1 ایدل آسوده همی باش که باکی نبود گر بروی تو حسودی بحسد می نگرد
2 صبر کن بر حسد و حاسد و دلشاد بزی کان بد اندیش خود از رنج حسد جان نبرد
3 غم مخور کز حسد آتشکده ئی شد دل او که گهی برق زند صاعقه اندر گذرد
4 آتش ار هیچ نیابد که خورش سازد از آن کارش اینست که خون دل خود را بخودد
1 ای نسیم صبحدم بگذر بخاک درگهی کز جلالت با سپهر هفتمین پهلو زند
2 پیش بلقیس سلیمان مرتبت کز خلق او هر نسیمی طعنه ئی بر نافه اهو زند
3 عرضه دار اول زمین بوس رهی زانو زده چون رهی را نیست راه آنکه خود زانو زند
4 پس بگو ای آنکه عدلت هست تا حدیکه نیست شاهباز تند را یارا که بر تیهو زند
1 ایخرد مند اگر شراب خوری با تو گویم که چونش باید خورد
2 تا بخواهد طبیعت می خور چون نخواهد دگر نشاید خورد
1 اقبال را بقا نبود دل بر او مبند عمری که در غرور گذاری هبا بود
2 ور نیست باورت ز من اینک تو خود ببین اقبال را چو قلب کنی لابقا بود