1 هر که در کارها مشاوره کرد گلبن باغ دولتش بشکفت
2 هر مهمی که باشد از بدو نیک در جهان با دو شخص باید گفت
3 اولا آنکه او بحق گوئی همچو الماس در تواند سفت
4 ثانیا با کسی که صورت صدق با تو بیرون بیاورد ز نهفت
1 هر که در صبح از بگه خیزی در دل از مهر حق چراع افروخت
2 هر چه خاشاک راه او میشد بر سر آتش فناش بسوخت
3 آدمی زاد را طریق معاش باید از آدم صفی آموخت
4 آدم از ما بدانش افزون بود او بهشتی بحبه ئی بفروخت
1 هر که را در جهان همی بینی گر گدائی و گر شهناهیست
2 طالب لقمه ایست و ز پی آن در تک چاه یا سر چاهیست
3 مقصد خلق جمله یکچیز است لیک هر یک فتاده در راهیست
4 اهل عالم بنان چو محتاج اند پس بنزدیک هر که آگاهیست
1 هر چه داری بخور و بذل کن و باک مدار که ترا طعنه زند کس که فلان متلافست
2 نبود هر چه کنند اهل کرم بی توجیه چه توان کرد که آن نزد بخیل اسرافست
3 حاسدم مسرف اگر گفت چه غم کابن یمین نشمرد جود ز اسراف گرش انصافست
1 هر کس که حال دینی و عقبی شناخت او زین بس ملول حال بدان سخت مایل است
2 چیزیکه هست مرتبه اولش هلاک ترسان بود ز آخر او کو نه غافل است
3 و آنچیز کآخرش بجز از مرگ هیچ نیست دانی که رغبتش نکند هر که عاقل است
1 هیچ دانی کز چه باشد عزت آزادگان از سر خوان لئیمان دست کوته کردنست
2 هر که را این قحبه دنیا زبون خویش کرد گر بصورت مرد باشد لیک در معنی زنست
3 بر سر کوی قناعت گوشه ئی باید گرفت نیم نانی میرسد تا نیم جانی در تنست
1 هر کو درین زمانه طلبکار منصبی است هیچ از نصاب عقل مر او را نصیب نیست
2 گیتی بجز فریب ندارد طریقه ئی از وی خلاف وعده نمودن غریب نیست
3 سرور کند بلطف وز پا افکند بعنف اینست عادتش زوی اینها عجیب نیست
4 گردون نسب نپرسد و هست از حسب ملول پیروز روز آنکه حسیب و نسیب نیست
1 هنرمند باشد بسان گهر که هر کس مر او را خریدار نیست
2 ز بیحاصلی گر نخواهد بطبع هنرمند را بیهنر عار نیست
3 ز بیمایگی دان اگر عاقلی بدل مایل در شهسوار نیست
4 چو با من ندارند جنسیتی عوام از پی این کسم یار نیست
1 هر که موجود حقیقی را شناخت ذات ایزد را بلا اشباه گفت
2 ره به یزدان هیچ میدانی که برد آنکه لا موجود الا الله گفت
1 یکیست فاضل و دانا اصیل و پاک نسب ولیک هیچ کسش در جهان ندارد دوست
2 یکیست ناکس و بد اصل و بد رگ و مردود بهر کجا که رود صدهزارش نیکو گوست
3 سئوال کردم ازین سر ز پیر دانائی که این تفاوت فاحش در اینجهان ز چه روست
4 زمانکی به تأمل شد و پس آنگه گفت که میکشم ز برای تو مغز را از پوست