1 براه راست توانی رسید در مقصود تو راست باش که هر دولتی که هست تراست
2 تو چوب راست بر آتش دریغ میداری کجا بآتش دوزخ برند مردم راست
1 تا توانی التماس از کس مکن خاصه از ناکس که آن عین خطاست
2 گر دهد ، مانی بزیر منتش ور ندادت آبرویت را بکاست
3 گر کشد نفست بلاها صبر کن زانکه عز صبر به از ذل خواست
1 ایکه در جمع مال می بینم از همه چیزها فزون هوست
2 گر نگردی ز مال بر خوردار در زمانی که هست دسترست
3 پیش من همچو روز معلوم است که عدو خورد خواهدش ز پست
4 گر درائی ز پا مدار طمع که شود دستگیر هیچ کست
1 ز آنها که خبث باطن ایشانت ظاهرست ابن یمین مرنج که بدشان سرشت و خوست
2 گر طعنه ئی زنند بر اشعار عذب تو اینفرقه عوام که بعضی نه خاص اوست
3 درهم مشو که بیهنر از غایت حسد بر اهل فضل در همه ابواب عیبجوست
4 خواهند تا چو طوطی طبعت شکر فشان گردند لیک مغز شناسد خرد ز پوست
1 ایدل جهان بکام گرت نیست گو مباش منت خدایرا که جهان هست منقلب
2 ور دور روزگار نه بر وفق رأی تست خود را مدار از غم این کار مضطرب
3 خوش باش اگر چه روز بشب شد بناخوشی آخر نه شام را سحری هست در عقب
1 گر آسیای چرخ ترا آرد میکند باید که همچو قطب نمائی در آن ثبات
2 روزی دو گر شود ایام بد کنش هم عاقبت نکو شود ار باشدت حیات
3 تا زنده ئی مدار ز احداث دهر باک بیرون ز مرگ سهل بود جمله حادثات
4 گر نوازد فلکت غره مباش از پی آن کش صعودی نبود کونه هبوطی ز پی است
1 من ار چند باری بدل گفته ام که چون هست کار جهان منقلب
2 جهان جهانرا بشادی گذار مکن خویشتن را بغم مضطرب
3 ولیکن دل خسته هم روز غم بشب چون رساند بلهو و لعب
4 چو چرخ کهن هر دم از نو غمی نهد پیش من حیث لا یحتسب
1 مرد بیمار کاحتما نکند هیچ دانی که حال او چونست
2 میدهد تیغ تیز از سر جهل بعدوئی که طالب خونست
1 ما را شکایتیست ز گردون دون نواز کانرا چو دور او سرو پائی پدید نیست
2 بس ماجری که خاسته بینم زهر کنار واندر میان جمله صفائی پدید نیست
3 کردم نگاه در گل و بلبل بباغ فضل در هیچ فصل برگ و نوائی پدید نیست
4 شد کارگاه فضل بدستان روزگار وین غم بتر که عقده گشائی پدید نیست
1 هر چند که در خلاف وعده مشهور جهان شدی چو عرقوب
2 با اینهمه نزد من عزیزی چون یوسف مصر نزد یعقوب