1 گر چه هر دم ز غمت بر دلم آزاری هست باشم اغیار اگر جز تو مرا یاری هست
2 نشود دور ز تیغ تو که هرگز نکند بلبل اندیشه که اندر پی گل خاری هست
3 گر خطت هست مزور سزد ایدوست از آنک خفته در سایه ابروی تو بیماری هست
4 گنج حسنت بطلب آورم ایدوست بدست گر چه از هر طرفش غاشیه گون ماری هست
1 نه هر گیاه که در باغ رست شمشادست نه هر درخت که پیر است سرو آزادست
2 نه هر که را لب چون شکرست شیرینست نه هر که کوه تواند برید فرهادست
3 هزار فکر دقیقست فکر بکر اینجا نه هر که لوح تواند نبشت استادست
4 نه هر که صومعه دارد شقیق بلخی شد نه هر که صوف بپوشد جنید بغدادست
1 مرا تُرکانه چشم او به مستی گر جفاها گفت چرا در تاب شد زلفش جفا گر گفت ما را گفت
2 بت شیرینسخن گرچه جوابم تلخ گفت اما ز جان خوشتر همیآید دلم را ز آنکه زیبا گفت
3 لب و دندانش را هرکس چو دید از لطف و دلجویی مر این را سِلکِ مروارید و آن را لعل گویا گفت
4 چو دیدم روی او گفتم که این هم دل بر دهم دین همین گفت آنکه دید او را نه این بیچاره تنها گفت
1 حبذا نزهت ایام بهار که برد ز اهل خرد صبر و قرار
2 سجع گویان شده از ذوق و طرب قمری و فاخته بر سرو و چنار
3 وقت آنست که از خانه کنند بتماشا سوی گلزار گذار
4 دشت از سبزه چو دریا در موج ریخته گوهر عشرت بکنار
1 ای برده نرد حسن ز خوبان روزگار قدت براستی چو سهی سرو روزگار
2 الحق بسان نقش زیاد آن دهان تو موهوم نقطه ایست به پنهان نه آشکار
3 داریم دل بدست خط و زلف و خال تو از دست هر سه تا چه کشد این دل فکار
4 باده هزار دشمن اگر دوست با منست دارم مصاف و روی نپیچم ز کار زار
1 صبر دل آورد روی از عشق جانان در گریز جان هم از تن دارد از بیداد او سر در گریز
2 ای دل دیوانه افتادی به بند زلف او صد رهت گفت از آن آشوب و شور و شر گریز
3 هر کرا با خصم بالا دست کاری اوفتاد گر ندارد تاب کوشش باشدش بهتر گریز
4 جان من از وصل جانان بود با من آشنا اینزمان بیگانه شد از هجر و کرد از سر گریز
1 تا سپهر حسن را رخسار تو ماهست و بس هر سحر در عشق تو کار دلم آهست و بس
2 بیتو زارم آنچنان کز زندگیم اصحاب را هیچ اگر هست آگهی ز آه سحر گاهست و بس
3 چشم مخمورت ز بیماری من دارد خبر وز پریشانی حالم زلفت آگاهست و بس
4 باد ره گم میکند در تیرگی زلف تو تا نپنداری دل بیچاره گمراهست و بس
1 روی چو صبح تو کرد اشک مرا چون شفق ریخت ز جز عم گهر لعل تو بر زرورق
2 تا دلت آتش فکند بر دل پر درد من شد بترشح برون جان ز تنم چون عرق
3 گر رمقی داشتم زنده ببوی تو بود چون تو برفتی ز پیش بس بچه ماند رمق
4 عاشق قد توأم ای تو مسیحا نفس لیک چو مریم زراست می نتوان زد نطق
1 باد بهاری وزید از طرف جویبار بر سر میخوارگان کرد بدامن نثار
2 از بن شاخ سمن بیضه کافور ناب وز سر سرو سهی نافه مشک تتار
3 بهر صبوحی زنان قمری مقری صفت کرد ندا صبحدم بر سر بید و چنار
4 کایدل اگر آگهی چون گل خیری شکفت پای ز گلشن مکش دست ز ساغر مدار
1 کوکبه گل رسید ای صنم گلعذار جام طرب وقت گل بی می گلگون مدار
2 عیش صبوح آرزو میکندم مدتیست با چو تو شیرین لبی خاصه بوقت بهار
3 چون ز می حسن تو مست خرابند خلق از چه سبب نرگست می نرهد از خمار
4 بر ره دیوانگی نعره زنان شد دلم تا تو بهم بر زدی سلسله مشکبار