1 زهی من وفای تو نا دیده هیچ بغیر از جفای تو نشنیده هیچ
2 مرا دست هجرانت خاری نهاد گل دلگشای تو ناچیده هیچ
3 ز مهرت تنم گشت همچون هلال مه دلربای تو نادیده هیچ
4 تو خورشید حسنی و من ذره وار برون از هوای تو نگزیده هیچ
1 ای لعل درفشان تو کرده بیان روح نام تو داده خلق جهانرا نشان روح
2 از بسکه روحم از شکرت یافت تربیت جز شکر شکرت نسراید زبان روح
3 جسم ترا بعالم خاکی چه نسبت است روحست جان عالم و جسم تو جان روح
4 از من مکن کناره که عمریست تا بمهر میپرورم وفای تو را در میان روح
1 از روی تو ایمهوش گر پرده بر اندازند خلقی بهوای دل درپات سر اندازند
2 تا دامن پاکت را گردی نرسد زیبد گر پرده دلها را برر رهگذر اندازند
3 آنها که به پیش دل از عقل سپر سازند چون حمله برد عشقت جمله سپر اندازند
4 ترکان کمان ابرو از تیر نظر هر دم در صید گه جانها صید دگر اندازند
1 امیدوارم از آنمه که مهربان گردد اگر حقیقت حال منش عیان گردد
2 چو بگذرد بدلم یاد رشته گهرش ز شوق آن تن زارم چو ریسمان گردد
3 ز تاب لاله سیراب آتش افروزش گلاب دیده من آب ارغوان گردد
4 گهی که شعر سیه در حریر ساده کشد تنم ضعیفتر از تار پرنیان گردد
1 آن ترک یغمائی نگر دلها بیغما میبرد آن زلف بی آرام بین کآرام جانها میبرد
2 هر صبحدم باد صبا از زلف مشک افشان او آرد نسیمی سوی ما هوش از دل ما میبرد
3 بادی که وقت صبحدم از خاک کویش میوزد حقا که در جانپروری آب مسیحا میبرد
4 از خواب مستی صبحدم چون سر بر آرد ماه من خورشید تابان از رخش نور مصفا میبرد
1 آندم که مرا فرقت آن لعبت چین بود از غایت تلخی چو دم بازپسین بود
2 یاد لب و دندان چو لعل و گهر او میکردم و جز عم صدف در ثمین بود
3 آن عهد کجا رفت که از زلف چو شامش زنجیرکشان این دل دیوانه بچین بود
4 گر ز آنکه فراموش شد آنسرو سهی را کش ابن یمین از همه عشاق کمین بود
1 آنها که درین دوران صاحبنظران باشند چون بر سر کوی او با هم گذران باشند
2 در مستی عشق او گر باخبرند از خود نزدیک خبرداران از بیخبران باشند
3 در بحر غمش غرقم آنها چه خبر دارند کز لجه این دریا مانده بکران باشند
4 گر خسرو پرویز است فرهاد زمان گردد جائیکه درو یکسر شیرین پسران باشند
1 باز آمد آن نگار که از ما بریده بود و ز هجر او قرار ز دلها رمیده بود
2 بر صورتیکه دیده رضوان بباغ خلد حوری نظیر آن بت زیبا ندیده بود
3 زنجیر عنبرین ز سر زلف ساخته گوئی که شور این دل شیدا شنیده بود
4 بر روی همچو ماه چو منشور شهریار بهر فریب خلق دو طغرا کشیده بود
1 بنده ئی کز چو تو شاهی بوی اعزاز رسد بر مه و مهرش ازینمرتبه صد ناز رسد
2 آسمان کرد بسی جهد و بجاهت نرسید کی بدان مسند والا بتک و تاز رسد
3 دشمنی کز ره کین با تو در آید بمصاف از تنش طایر جانرا گه پرواز رسد
4 عهدها کرد فلک با تو بهر وعده که داد واندر آنست که آن وعده بانجاز رسد
1 بر برگ گلش سنبل سیراب ببینید در حقه لعلش گهر ناب ببینید
2 چون خفته بود نرگس جادوش بیائید در دور قمر فتنه در خواب ببینید
3 شرط ادب آنست که آرید سجودش چون بر قمر از غالیه محراب ببینید
4 خون دلم از عکس لبش جوش برآورد خونی که بجوشست ز عناب ببینید