1 از روی تو ایمهوش گر پرده بر اندازند خلقی بهوای دل درپات سر اندازند
2 تا دامن پاکت را گردی نرسد زیبد گر پرده دلها را برر رهگذر اندازند
3 آنها که به پیش دل از عقل سپر سازند چون حمله برد عشقت جمله سپر اندازند
4 ترکان کمان ابرو از تیر نظر هر دم در صید گه جانها صید دگر اندازند
1 گرم ز عشق تو جان در بلاست گو میباش و گر چه با منت آئین جفاست گو میباش
2 بیا که گر گذرت بر دو چشم من باشد چو خاک پای توأم توتیاست گو میباش
3 اگر چه در بر کافور عارضت افعی است ترا چو لعل زمرد نماست گو میباش
4 بچین زلف چو شام تو مایلست دلم شدن بجانب چین گر خطاست گو میباش
1 سنبل غالیه گون بر گل تر میشکند ظلمت شام بر انوار سحر میشکند
2 هر زمان پسته شیرینش که شور شهر است خنده ئی میزند و نرخ شکر میشکند
3 هر دمی حسن جهانگیر وی از ابرو و چشم ساخته تیر و کمان قلب دگر میشکند
4 تا من از رشته دندانش سخن میگویم از لطافت سخنم قدر گهر میشکند
1 بازم از دیده در بار گهر میآید لعلفام است مگر خون جگر میآید
2 تیر مژگان که زند ترک کمان ابروی من پیش پیکان وِیَم سینه سپر میآید
3 هر زمانی که تصور کنم آن روی چو مه جانم از بهر تماشاش به در میآید
4 منتظر بر سر راهم شب و روز و مه و سال تا از آن سو که تویی هیچ خبر میآید
1 عاشقان چون عزم رفتن سوی دلبر کرده اند در طریق عشق پا از تارک سر کرده اند
2 بر رخ چون آتش جانان سپند جان خویش تا بسوزد از دل پر درد مجمر کرده اند
3 بی بصارت بوده اند آنها که رویش دیده اند پس بخوبی ماهرا با او برابر کرده اند
4 نور محض است او و دانی چیست مه ظلمانیی کز فروغ آفتابش رخ منور کرده اند
1 گر چشم من ایجان جهان روی تو بیند هم صورت و هم معنی جان روی تو بیند
2 باد سحری چون گذرد بر ورق گل هر صفحه که روشنتر از آن روی تو بیند
3 تو روی مپوش از من شیدا که نیم من آنکس که بصد وهم و گمان روی تو بیند
4 خورشید صفت روی تو پیداست بر آنکو در جمله ذرات همان روی تو بیند
1 با ما غم هجران تو ای دوست نه آن کرد کان قصه توانیم بصد سال بیان کرد
2 از خانه دل رخت صبوری بدر انداخت چه جای صبوری که از اینخانه روان کرد
3 با باغ و بهار طربم آتش شوقت آن کرد که با برگ رزان باد خزان کرد
4 پیدا شد ازین اشک روان خلق جهانرا رازیکه دل غمزده در پرده نهان کرد
1 عشقبازی با چو تو معشوق کاری بس خوشست روزگار عشقت الحق روزگاری بس خوشست
2 نوبهار شادمانی روزگار عاشقیست تازه بادا تا ابد کاین نوبهاری بس خوشست
3 گر ملامتگو نظر در وی بچشم من کند داردم معذور چون بیند که یاری بس خوشست
4 خواهم افکندن سر اندرپای آن زیبا نگار بو که گیرد دست من الحق نگاری بس خوشست
1 گر کسی چشم و لبی خواست چو بادام و شکر گو ببین چشم و لبش راست چو بادام و شکر
2 نه لب و چشم همه شکر و بادام بود چشم و لب دلبر ما راست چو بادام و شکر
3 بهر چشم و لبش ار جان بدهم شاید از آنک آرزوی دل شیداست چو بادام و شکر
4 گر چه از چشم و لبش دید زیانها دل من لیک آنرا بهوس خواست چو بادام و شکر
1 نرگس مست تو این فتنه که بنیاد نهاد دل و دین را همه بر آتش و بر باد نهاد
2 حبذا باد بهاری که ز روی و مویت بر گل تازه و تر طره شمشاد نهاد
3 بنده قد تو شد سرو سهی از دل پاک گر چه ز آغاز جهان نام خود آزاد نهاد
4 عاشقم کردی و گفتی که نکردم هیهات شور شیرین که چنین در دل فرهاد نهاد