1 هر سحر بی شام زلفین تو ای حورا صفت چشمه چشمم پر از گوهر شود دریا صفت
2 روضه رضوان فروغی از شعاع روی تست من نمیدانم جز اینت ای بت زیبا صفت
3 لؤلؤ کافور وش چون سر فرا گوش تو بود غیرتم بگداختش از نیستی لالا صفت
4 من در مهرت گشاده بر دل شیدا و تو بسته ئی بر هیچ در کینم کمر جوزا صفت
1 آمد آنسرو سهی بر گل نشان سنبلش شد دلم آشفته تر از سنبل او بر گلش
2 روز روشن بود گوئی همنشین تیره شب بر فراز تخته کافور مشکین کاکلش
3 گر نه شوریدست و سودائی چرا میافکند همچو نیلوفر سپر بر آب شاخ سنبلش
4 میزد آب خرمی بر آتش اندوه من بر هوا لعلی که میافشاند نعل دلدلش
1 شراب عشق چون در جام کردند خرد را مست و بی آرام کردند
2 چه با لذت میی بود آنکه گوئی ز میگون لعل جانان وام کردند
3 چو نام دلبر از مطرب شنیدند بکلی ترک ننگ و نام کردند
4 ز عشقش دست بر دنیا فشاندند دو عالم را بزیر گام کردند
1 منم از محنت ایام بدانسان که مپرس و آن بدل میرسدم ز آفت دوران که مپرس
2 وان که از شست قضا زد ز کمان چرخم بیگمان تیر بلا بر هدف جان که مپرس
3 من نیم یوسف و از مکر زلیخای جهان تا بحدی شده ام بسته زندان که مپرس
4 من نه روئین تنم و رستم دستان زندم از کمان ستم آن ناوک پران که مپرس
1 گلهای نوشکفته بهر بوستان که هست پیش رخ تو خار نماید چنانکه هست
2 با دود و آتش جگر و دل ز رشک تست هر لاله ئی که باشد و هر ارغوان که هست
3 گر بهر سرو سرکش تو نیست پس چراست در جویبار چشم من آب روان که هست
4 از دست دیده کار دل من بجان رسید کو آشکار میکندش هر نهان که هست
1 یا رب این بوی خوش از زلف دلارام منست یا صبا همنفس نافه مشک ختن است
2 آفتاب رخ او در شکن زلف سیاه همچو در سایه سنبل ورق نسترن است
3 گر شکر خنده آن پسته شیرین نبود بچه معلوم توان کرد که او را دهن است
4 ماه رویا دهن غنچه وش خوش سخنت چون شود خنده زنان پسته شکر شکن است
1 چون نبات از شکر میگونش سر بر میزند عقل پندارد که طوطی بر شکر پر میزند
2 چون رقم پیدا شود از مشک بر کافور او شام پنداری سر از حبیب سحر بر میزند
3 عارض او زیر خوی از تاب می گوئی مگر قطره شبنم هوا بر لاله تر میزند
4 همچو رویش آذر بتگر نیاراید بتی طعنه هازین رو خلیل الله بر آذر میزند
1 در دلم کم زن ای پسر آتش بیش از اینم مدار در آتش
2 دارم از آب و آتش رخ تو آب در چشم و در جگر آتش
3 عشق تو چون گذشت بر دل من کرد بر سوخته گذر آتش
4 چون رخت مشعله بر افروزد شمع وارم رود بسر آتش
1 دل بدست غم جانان دهم و جان بر سر گر چه زین کار فتد رنج فراوان بر سر
2 روی او شاهد حالست که در بردن دل آمد آن طره طرار پریشان بر سر
3 دستگیر ار نشود زلف چو مشکین رسنش کی دلم آید از آنچاه زنخدان بر سر
4 گفتم ای دل مرو اندر پی او نشنیدی تا قضا چیستت از گنبد گردان بر سر
1 زهی من وفای تو نا دیده هیچ بغیر از جفای تو نشنیده هیچ
2 مرا دست هجرانت خاری نهاد گل دلگشای تو ناچیده هیچ
3 ز مهرت تنم گشت همچون هلال مه دلربای تو نادیده هیچ
4 تو خورشید حسنی و من ذره وار برون از هوای تو نگزیده هیچ