1 جانا ز لبت ما را گر کام نخواهد بود از ما بجهان باقی جز نام نخواهد بود
2 شادی وصالت را اغیار نمی بیند گوئی غم هجرانرا انجام نخواهد بود
3 با طوطی جان گفتم گرد شکرش کم گرد کان سلسله مشکین جز دام نخواهد بود
4 آرام نمیگیرد بر روی تو زلف آری کس را ببر آتش آرام نخواهد بود
1 چون نبات از شکر میگونش سر بر میزند عقل پندارد که طوطی بر شکر پر میزند
2 چون رقم پیدا شود از مشک بر کافور او شام پنداری سر از حبیب سحر بر میزند
3 عارض او زیر خوی از تاب می گوئی مگر قطره شبنم هوا بر لاله تر میزند
4 همچو رویش آذر بتگر نیاراید بتی طعنه هازین رو خلیل الله بر آذر میزند
1 چو روی آن پری پیکر گلی بیخارکی باشد چو قدش سر و سیم اندام خوش رفتار کی باشد
2 کجا یاقوت رمانی بمیگون لعل او ماند و گر ماند بلعل او چنان دربار کی باشد
3 دهانش از لب کوثر بسی خوشتر که از کوثر نخیزد در و گر خیزد همه شهوار کی باشد
4 غم عشقش بدلداری برد هرگز کسی چون من مرا همچون غم عشقش کسی دلدار کی باشد
1 چون پسته خندان توأم در نظر آید در دیده غمدیده عقیق و گهر آید
2 چون بر گذری بهر تماشای جمالت از حجره دلگیر تنم روح بر آید
3 گر قصه پر غصه خود باز نمایم هر گوش که باشد بوی این دردسر آید
4 گر جان طلبی بر سر دل پیش تو آرم دانی که مرا قلب و روان مختصر آید
1 خطش از ریحان طرازی بر گل سوری کشید نرگس از مستی چشمش رنج مخموری کشید
2 از می عشقش برندی و بقلاشی فتاد هر که روزی در جهان نامی بمستوری کشید
3 بر سر سرو سهی تا گل ببار آمد ترا غنچه دلها چو نرگس از تو رنجوری کشید
4 پسته شکر فشانت بسکه شیرینکار شد رخ ز شرمش انگبین در ستر مسروری کشید
1 دل دیوانه سار من چو از زلفش در آویزد ز طاق ابرویش خود را بزنجیر اندر آویزد
2 کسی در کوی عشق او بپایان میبرد پیمان که چون پا در نهد اول بدست خود سر آویزد
3 بیاد رسته دندان همچون در شهوارش ز تار هر مژه چشمم هزاران گوهر آویزد
4 بناگوش چو سیم او و بروی دانه های در مه است ار نه بگرد رخ نگر این زیور آویزد
1 در خواب اگر خیال تو بر من گذر کند دلرا ز ذوق مملکت جان خبر کند
2 باد سحر گهی ز توأم میدهد خبر یا رب چه لطفهاست که باد سحر کند
3 بر طرف غنچه سبزه سیراب خط تو مانند طوطی ایست که قصد شکر کند
4 اکسیر عشق تست که در بوته فراق سیم روان ز اشکم و وز چهره زر کند
1 روز و شب از دو چشم من گر همه سیل خون شود نیست گمان من کزو نقش رخت برون شود
2 در هوس خیال تو بنده خواب گشته ام لیک دو چشم پر غمم بیتو بخواب چون شود
3 میدمدم لبت دمی تا بنشاند آتشم آتش غم خود از دمش هر نفسی فزون شود
4 در خم زلف کافرت هر که چو من اسیر شد دست کش زمانه سفله نواز دون شود
1 روزگاریکه بهجران توأم میگذرد فلک آنروز مبادا که ز عمرم شمرد
2 هر چه بر خاطر من بگذرد از شرح نیاز مردم چشم من از اشک بنم میسترد
3 من همانروز که دیدم رخ زیبای ترا گفتم اینست که دل از غم او جان نبرد
4 بکرشمه نظری می بکند چشم خوشت همچو آهوی رمیده که ز پس مینگرد
1 زلفت از سنبل تر گرد سمن پرچین کرد گل رخ از پرتو خورشید رخت پرچین کرد
2 آمد از کوی تو باد سحری مشک افشان مگر از شام دو زلفت گذری بر چین کرد
3 با سر کوی تو صاحبنظرش نتوان گفت هر که رغبت بتماشا گه حور عین کرد
4 شمه ئی از صفت حسن تو میگفت صبا گل چو بشنید رخ از شرم رخت رنگین کرد