1 ز آنروی طره پر رخ دلدار کج نهند کاهل خرد طریقه طرار کج نهند
2 گیرد مناسبت برخ و زلف یار من گر شاخ سنبل از بر گلنار کج نهند
3 حقا که لاف راستی از سرو بوستان در پیش قامتش گه رفتار کج نهند
4 از سر کلاه حسن نهد شاه اختران خوبان ز راه ناز چو دستار کج نهند
1 ز تاب می چو خوی از روی دلستان بچکد مرا ز نرگس تر آب ارغوان بچکد
2 ز غنچه لب یاقوت رنگ او چه عجب که خون شود دل لعل از عروق کان بچکد
3 زرنگ و بوی ندانم گلاب یا عرق است خویی که از رخ آنماه مهربان بچکد
4 ز شرم عارض چون ماه او شگفت مدار گر آب از آتش خورشید آسمان بچکد
1 زمانه رونق کارم بکام می نکند ره مراد مرا زیر گام می نکند
2 کرشمه ئی نکند دلبرم بسحر حلال که صبر بر دل عاشق حرام می نکند
3 نظام رشته دندان ز لعل بنماید که کار خسته دلان بی نظام می نکند
4 بگرد عارض او خط قیرفام چراست زمانه پرده صبح ارز شام می نکند
1 سنبل زلف تو چون از گل تر بردارند برقع شام ز رخسار سحر بردارند
2 آفتاب رخ تو چون کند از جیب طلوع عاشقان دیده ز دیدار قمر بردارند
3 با کله گوشه حسن تو روا باشد اگر افسر خسرو سیاره ز سر بردارند
4 طاق ابروی تو چون در نظر آید پس از این شاید ار اهل دل از قبله نظر بردارند
1 سنبل غالیه گون بر گل تر میشکند ظلمت شام بر انوار سحر میشکند
2 هر زمان پسته شیرینش که شور شهر است خنده ئی میزند و نرخ شکر میشکند
3 هر دمی حسن جهانگیر وی از ابرو و چشم ساخته تیر و کمان قلب دگر میشکند
4 تا من از رشته دندانش سخن میگویم از لطافت سخنم قدر گهر میشکند
1 شادباش ای دل که حالت پیش جانان گفته اند ماجرای درد تو یکیک بدرمان گفته اند
2 شوق بلبل پیش گل یکسر حکایت کرده اند حالت پروانه را با شمع رخشان گفته اند
3 این چه دولت بود یارب کز چنین مور ضعیف قصه او را به درگاه سلیمان گفته اند
4 در دماغ عقل من سودای زلفش دیده اند هر سر موئی رگی پیوسته با جان گفته اند
1 شراب عشق چون در جام کردند خرد را مست و بی آرام کردند
2 چه با لذت میی بود آنکه گوئی ز میگون لعل جانان وام کردند
3 چو نام دلبر از مطرب شنیدند بکلی ترک ننگ و نام کردند
4 ز عشقش دست بر دنیا فشاندند دو عالم را بزیر گام کردند
1 صبحدم بادی که از سوی خراسان میدمد چون دم روحالقدس در پیکرم جان میدمد
2 باد صبح است این ندانم یا نسیم پیرهن کز برای نور چشم پیر کنعان میدمد
3 چون گذر کرد است بر خاک خراسان لاجرم روحپرور چون نسیم باغ رضوان میدمد
4 مینشاند آتش اندوه دل چون آب رز باد روحافزای کز خاک خراسان میدمد
1 صبا ز برگ گلش چون کلاله بر گیرد دلم چو سنبلش آشفتگی ز سر گیرد
2 چو یوسف است بخوبی ولی سلیمان وار هزار کشور جانرا بیک نظر گیرد
3 دمید سبزه تر بر کنار سرخ گلش چو هاله ئی که ز قوس قزح قمر گیرد
4 بغیر غالیه گون خط بگرد سطح مهش که دید شام که او دامن سحر گیرد
1 طالع سعد دلم زان رخ گلگون گیرد خرم آندل که چنین طالع میمون گیرد
2 عاشق از دور فلک کام دل آنگه یابد که بدندان لب میگون تو در خون گیرد
3 بی گل عارضت از خون جگر هر سحری شبه آید رخ من رنگ طبر خون گیرد
4 ای بسا فتنه که آن غمزه فتانت کند و آنگهی بر من آشفته مفتون گیرد