1 صبحدم بادی که از سوی خراسان میدمد چون دم روحالقدس در پیکرم جان میدمد
2 باد صبح است این ندانم یا نسیم پیرهن کز برای نور چشم پیر کنعان میدمد
3 چون گذر کرد است بر خاک خراسان لاجرم روحپرور چون نسیم باغ رضوان میدمد
4 مینشاند آتش اندوه دل چون آب رز باد روحافزای کز خاک خراسان میدمد
1 صبحدم باد صبا آمد و آورد خبر که بصد ناز رسد آن مه تابان ز سفر
2 چون صبا مژده رسانید که دلدار رسید مرده بودم ز غمش زنده شدم بار دگر
3 در جهان عشق من و حسن بتم پیدا شد هیچ پیدا نبود بر دل اصحاب نظر
4 بر میانش کمر از ساعد من میباید ای دریغا چو کمر دسترسم نیست بزر
1 عاشق اول ز سر جان و جهان برخیزد آنگه اندر پی آن راحت جان بر خیزد
2 جان و جانان نشود هر دو میسر با هم هر که این میطلبد از سر آن بر خیزد
3 در ره عشق کسی گرم روی داند کرد که باول قدم از هر دو جهان برخیزد
4 مرد سودا نبود بر سر بازار غمش جز کسی کو ز سر سود و زیان برخیزد
1 ز تاب می چو خوی از روی دلستان بچکد مرا ز نرگس تر آب ارغوان بچکد
2 ز غنچه لب یاقوت رنگ او چه عجب که خون شود دل لعل از عروق کان بچکد
3 زرنگ و بوی ندانم گلاب یا عرق است خویی که از رخ آنماه مهربان بچکد
4 ز شرم عارض چون ماه او شگفت مدار گر آب از آتش خورشید آسمان بچکد
1 ای خم ابروی تو قبله اصحاب نیاز جز ترا می نبرند اهل دل از صدق نماز
2 عشق و خوبی بمن و تست سزا کز من و تو نوشد از عهد کهن قصه محمود و ایاز
3 مه ز بس حسرت حسنت بمنازل نرسد بر رخش گر نبود عکس رخت خط جواز
4 زلف خم در خم زنجیر وشت دانی چیست حلقه شهپر بط در شکن چنگل باز
1 نگار ماه رخم چون نقاب بگشاید ز خجلتش عرق از آفتاب بگشاید
2 شوم بنفشه وش از فرق تا قدم همه گوش گهی که غنچه ز بهر خطاب بگشاید
3 رخش ببینم و اشکم شود روان آری ز دیده پرتو خورشید آب بگشاید
4 بچار میخ بلا در کشد چو خیمه دلم بیک گره که ز مشکین طناب بگشاید
1 زلفت از سنبل تر گرد سمن پرچین کرد گل رخ از پرتو خورشید رخت پرچین کرد
2 آمد از کوی تو باد سحری مشک افشان مگر از شام دو زلفت گذری بر چین کرد
3 با سر کوی تو صاحبنظرش نتوان گفت هر که رغبت بتماشا گه حور عین کرد
4 شمه ئی از صفت حسن تو میگفت صبا گل چو بشنید رخ از شرم رخت رنگین کرد
1 هرکه با زلف تو اندر دام نیست همچو من پیوسته بی آرام نیست
2 گر چه باشد سرو همبالای تو راستی را چون تو با اندام نیست
3 چشم نرگس دل نیارد کرد صید زآنکه چون چشم خوشت بادام نیست
4 با تو جز خوبی نشان دیگرست تا چه چیزست آنکه او را نام نیست
1 هر که ما را در هوای او ملامت میکند راستی خود را سزاوار غرامت می کند
2 شرم ناید سرو و گل را پیش بالا و رخش کین همی لافد بقد او یاد قامت می کند
3 گر دلم شد بسته زنجیر زلفش باک نیست دل خود این آشفته کاری بی ندامت می کند
4 من سر آشوب دارم میل زلفش چون کنم نیست عاشق هر که او یاد از سلامت می کند
1 بدان ای محتسب یکبار دگر که من رندی گرفتم باز از سر
2 ز دست ماهروئی جام باده تو خود دانی که چونم هست در خور
3 ز وصل دلبرم دوری میفکن گزیرم نیست تا دانی ز دلبر
4 هر آنجانی که جانانی ندارد بود آبحیات او مکدر