1 مرا ز عشق تو گر شادیی بجان نرسد تو شاد باش که جز غم بعاشقان نرسد
2 روا مدار که بیمار لعل چون شکرت ز پا در آید و دستش بناردان نرسد
3 بیان طره تو کردمی و لیک دلم ز بس بشول که دارد بکنه آن نرسد
4 مه ارچه ابلق گردون بزیر ران دارد بگرد آنرخ جانبخش دلستان نرسد
1 مردم چشمم که در غرقاب بازی میکند گر نشد آبی چرا در آب بازی میکند
2 چون نهد انگشت بر لب ماه من یعنی خموش قند میبینی که با عناب بازی میکند
3 چشم پر خوابش ببازی بازی از من دل ببرد بنگر آن جادو که اندر خواب بازی میکند
4 چون زند بر جان سنان غمزه پنداری مگر تیغ رستم با دل سهراب بازی میکند
1 نرگس مست تو گر دست بدستان نبرد دل چنین از من سودا زده آسان نبرد
2 راه عشقت نه بپای دل ما بود و لیک چکنم با دل سر گشته چو فرمان نبرد
3 نزند بیغم جانان نفسی شاد دلم گر چه داند که ز دست غم او جان نبرد
4 عاشق ار پای باول قدم اندر ره عشق بر سر جان ننهد راه بجانان نبرد
1 نرگس مست تو این فتنه که بنیاد نهاد دل و دین را همه بر آتش و بر باد نهاد
2 حبذا باد بهاری که ز روی و مویت بر گل تازه و تر طره شمشاد نهاد
3 بنده قد تو شد سرو سهی از دل پاک گر چه ز آغاز جهان نام خود آزاد نهاد
4 عاشقم کردی و گفتی که نکردم هیهات شور شیرین که چنین در دل فرهاد نهاد
1 نگار ماه رخم چون نقاب بگشاید ز خجلتش عرق از آفتاب بگشاید
2 شوم بنفشه وش از فرق تا قدم همه گوش گهی که غنچه ز بهر خطاب بگشاید
3 رخش ببینم و اشکم شود روان آری ز دیده پرتو خورشید آب بگشاید
4 بچار میخ بلا در کشد چو خیمه دلم بیک گره که ز مشکین طناب بگشاید
1 هست وقت عیش ساغر در دهید آتشین آبی معطر در دهید
2 ساقیان گلعذار غنچه لب آب لعل از ساغر زر در دهید
3 ای حریف مجلس آزادگان ساقیانرا گو که ساغر در دهید
4 مطربان زهره آسارا بخوان گو نوای نیک و در خور در دهید
1 هر که ما را در هوای او ملامت میکند راستی خود را سزاوار غرامت می کند
2 شرم ناید سرو و گل را پیش بالا و رخش کین همی لافد بقد او یاد قامت می کند
3 گر دلم شد بسته زنجیر زلفش باک نیست دل خود این آشفته کاری بی ندامت می کند
4 من سر آشوب دارم میل زلفش چون کنم نیست عاشق هر که او یاد از سلامت می کند
1 هر نسیمی که ز خاک در جانان باشد چون دم روح قدس مایه ده جان باشد
2 تا بمیدان لطافت ذقنش گوی زند قامت اهل دل از عشق چو چوگان باشد
3 جان بدو دادم و دل از سر تحسین میگفت جان همان به که چو باشد بر جانان باشد
4 از بزرگی نپذیرفت دمی جان عزیز گفت در بارم ازین خرده فراوان باشد
1 هر کس که بکام از سر کوی تو گذر کرد از ساده دلی روی ز جنت بسقر کرد
2 و آنکو بکمان گوشه ابروی تو دل داد بر رهگذر تیر بلا سینه سپر کرد
3 گفتم که ز دست غم تو جان نبرد دل آنروز که چشمم بجمال تو نظر کرد
4 هر فتنه که چشم خوشت افکند در آفاق شد روشنم از روی تو کان دور قمر کرد
1 هر که را در سر هوای چون تو دلداری بود جان فدا کردن درین ره کمترین کاری بود
2 گر رود سر در سر سودای وصلت باک نیست زین زیانها اندرین بازار بسیاری بود
3 دیدن روی تو میخواهد دلم ای کاشکی طاقت نور تجلی توأش باری بود
4 با تو چون پیوستم از دنیا بریدم بهر آنک زشت باشد گر بزیر خرقه زناری بود