1 امیدوارم از آنمه که مهربان گردد اگر حقیقت حال منش عیان گردد
2 چو بگذرد بدلم یاد رشته گهرش ز شوق آن تن زارم چو ریسمان گردد
3 ز تاب لاله سیراب آتش افروزش گلاب دیده من آب ارغوان گردد
4 گهی که شعر سیه در حریر ساده کشد تنم ضعیفتر از تار پرنیان گردد
1 زمانه رونق کارم بکام می نکند ره مراد مرا زیر گام می نکند
2 کرشمه ئی نکند دلبرم بسحر حلال که صبر بر دل عاشق حرام می نکند
3 نظام رشته دندان ز لعل بنماید که کار خسته دلان بی نظام می نکند
4 بگرد عارض او خط قیرفام چراست زمانه پرده صبح ارز شام می نکند
1 طالع سعد دلم زان رخ گلگون گیرد خرم آندل که چنین طالع میمون گیرد
2 عاشق از دور فلک کام دل آنگه یابد که بدندان لب میگون تو در خون گیرد
3 بی گل عارضت از خون جگر هر سحری شبه آید رخ من رنگ طبر خون گیرد
4 ای بسا فتنه که آن غمزه فتانت کند و آنگهی بر من آشفته مفتون گیرد
1 گر بوصل خودم آنماه زمانی بدهد دل من روح بشکرانه روانی بدهد
2 آشکارا ندهد بوسه ام از بیم رقیب کاش باری نکند بوسه روانی بدهد
3 بتماشای قدش دل بچمن رفت مگر سروش از قامت او راست نشانی بدهد
4 ندهم صحبت جانان بهمه ملک جهان نا سپاس است که جانی بجهانی بدهد
1 گر کند ماه فلک زهره زهرا در گوش آن تو باشی صنما لؤلؤ لالا در گوش
2 سخنم گر چه که دریست گرانمایه ولیک بستیزه نکند آن بت رعنا در گوش
3 ترک من سرو سهی قامت و ماه چکل است بشنو و جای ده این نکته غرا در گوش
4 گوهری کز صدف دیده پراکند رهی گشت مجموع ترا جمله بیکجا در گوش
1 آمد بهار و وقت نشاطست می بیار می مایه نشاط بود خاصه در بهار
2 طبع هوا چو میل سوی اعتدال کرد یک وزن شد دو کفه میزان روزگار
3 هم بوی عود یافت ز خاک چمن صبا هم آب صندل است روان سوی جویبار
4 چون گل شکفت باده گلگون ز کف منه کز خاک تو نه دیر که خواهد دمید خار
1 مشکین سر زلف تو که در پای کشانست در دل رگ سود است که پیوسته بجانست
2 لعل تو ندا کرد که یکبوسه بجانی ز آندم دل سودائی من در پی آنست
3 گر ز آنکه دلم را بود این بیع مسلم سودیست که سرمایه اقبال جهانست
4 طاق خم ابروت که پیوسته بماناد محراب دل خسته صاحبنظرانست
1 یا رب این بوی خوش از روضه رضوان برخاست یا نسیم سحر از ساحت بستان برخاست
2 یا ز چین سر زلفین چو شام بت من صبحدم باد صبا غالیه افشان برخاست
3 بوی پیراهن یوسف مگر از جانب مصر از پی راحت یعقوب بکنعان برخاست
4 سرمه روشنی چشم جهان بین من است هر غباری که ز خاک در جانان برخاست
1 هر کجا صاحبدلی آزاده و فرزانه ایست در هوای زلف چون زنجیر او دیوانه ایست
2 تا نپنداری که آن خال است بر رخسار او از سویدای دلم بر خرمن مه دانه ایست
3 آبحیوان پیش لعلش خاکساری بیش نیست در هوای عارضش شمع فلک پروانه ایست
4 در هوای حسن او و عشق شورانگیز من قصه فرهاد و شیرین مختصر افسانه ایست
1 روز و شب از دو چشم من گر همه سیل خون شود نیست گمان من کزو نقش رخت برون شود
2 در هوس خیال تو بنده خواب گشته ام لیک دو چشم پر غمم بیتو بخواب چون شود
3 میدمدم لبت دمی تا بنشاند آتشم آتش غم خود از دمش هر نفسی فزون شود
4 در خم زلف کافرت هر که چو من اسیر شد دست کش زمانه سفله نواز دون شود