1 یک قدح می دوبدره زر ارزد بزر مغربی خور ارزد
2 رنگ صباغ اگر بسیم خرند صبغه الله نیز زر ارزد
3 طایر روح را بساز از راح پر و بالی که بال و پر ارزد
4 باده نوش از کف پریروئی که بصد جانش یکنظر ارزد
1 آمد بهار و وقت نشاطست می بیار می مایه نشاط بود خاصه در بهار
2 طبع هوا چو میل سوی اعتدال کرد یک وزن شد دو کفه میزان روزگار
3 هم بوی عود یافت ز خاک چمن صبا هم آب صندل است روان سوی جویبار
4 چون گل شکفت باده گلگون ز کف منه کز خاک تو نه دیر که خواهد دمید خار
1 ای رخ خوب تو چون گل چمن آرای دگر وی لب لعل تو چون مل طرب افزای دگر
2 خوشتر از روی چو گلنار تو بر سرو سهی نشکفد هیچ گلی بر سر و بالای دگر
3 هر کجا دل رود آید بسر کوی تو باز ز آنکه از کوی تو بهتر نبود جای دگر
4 بنشین یکنفس و بند دو تائی بگشای که نیابی چو من شیفته یک تای دگر
1 ای ماه مهربان مه مهرست می بیار بزمی بساز فصل خزان خوشتر از بهار
2 زود آتش گداخته در آب بسته ریز یعنی در آبگینه فکن لعل آبدار
3 بر دست من بنه که بجان آمدم ز غم تا یکنفس بشادی دل رغم روزگار
4 بوسم زمین بعزت و آنگه ز خرمی نوشم بیاد بزم چو فردوس شهریار
1 ایچشم آهوانه تو مست شیرگیر وی سرو نوجوان تو آشوب عقل پیر
2 گلرا صبا بحسن تو میکرد سرزنش گل چاک زد ز دست تو آن گر ته حریر
3 با من مگوی جز صفت سرو قامتت زیرا که نیست جز سخن راست دلپذیر
4 دارم زعارض و لب چون شیر و شکرت تن در گداز همچو شکر در میان شیر
1 ای برده نرد حسن ز خوبان روزگار قدت براستی چو سهی سرو روزگار
2 الحق بسان نقش زیاد آن دهان تو موهوم نقطه ایست به پنهان نه آشکار
3 داریم دل بدست خط و زلف و خال تو از دست هر سه تا چه کشد این دل فکار
4 باده هزار دشمن اگر دوست با منست دارم مصاف و روی نپیچم ز کار زار
1 بدان ای محتسب یکبار دگر که من رندی گرفتم باز از سر
2 ز دست ماهروئی جام باده تو خود دانی که چونم هست در خور
3 ز وصل دلبرم دوری میفکن گزیرم نیست تا دانی ز دلبر
4 هر آنجانی که جانانی ندارد بود آبحیات او مکدر
1 باد بهاری وزید از طرف جویبار بر سر میخوارگان کرد بدامن نثار
2 از بن شاخ سمن بیضه کافور ناب وز سر سرو سهی نافه مشک تتار
3 بهر صبوحی زنان قمری مقری صفت کرد ندا صبحدم بر سر بید و چنار
4 کایدل اگر آگهی چون گل خیری شکفت پای ز گلشن مکش دست ز ساغر مدار
1 تعالی الله چه رویست آن که دارد ترک سیمین بر ندیده چون خیال او بتی هرگز بخواب اندر
2 تماشاگاه جانها را بباغ حسن او صانع بگرد چشمه حیوان نبات انگیخت چون شکر
3 پی مور است بر شکر خطش یا دود بر آتش و یا بر آینه زنگست و یا بر آب نیلوفر
4 زهی دریای حسن او که چون موجی بر انگیزد شود بر ساحتش پیدا زهر سو توده عنبر
1 حبذا نزهت ایام بهار که برد ز اهل خرد صبر و قرار
2 سجع گویان شده از ذوق و طرب قمری و فاخته بر سرو و چنار
3 وقت آنست که از خانه کنند بتماشا سوی گلزار گذار
4 دشت از سبزه چو دریا در موج ریخته گوهر عشرت بکنار