1 سبزه و آب روان باده گلگون بدست سرو قدی میگسار خوشتر ازین عیش هست
2 مستم و امید نیست ز آنکه شوم هوشیار هوش نیاید بلی مست صبوح الست
3 همچو رخت اختری دیده گردون ندید گر چه بگرد سرت گشت ز بالا و پست
4 مهر دلت برده بس رونق خوبی ماه کیست بغیر از خلیل کوبت آذر شکست
1 خرم آن کوی که منزلگه یارست آنجا روز پیروز کسیراست که بارست آنجا
2 عارضش لاله سیراب و قدش سرو سهی است بر سر سرو سهی لاله ببارست آنجا
3 هر خم از چین سر زلف گره بر گرهش که زهم باز کنی مشک تتارست آنجا
4 گنج حسن رخ جانان نتوان داد ز دست گر چه از غالیه صد حلقه مارست آنجا
1 ای گشته از صفای رخت شرمسار آب از تشنگان لعل لبت وا مدار آب
2 جانم میان آتش هجران بباد رفت گر چه ز دیده هست مرا در کنار آب
3 لعل تو آتشیست که چون شعله برکشد بگشایدم ز دیده یاقوتبار آب
4 از نو بهار روی تو اشکم فزون شدست آری فزون شود همی از نوبهار آب
1 هر که بیند رخ آندلبر یغمائی را نکند هیچ ملامت من شیدائی را
2 جان زیان کرد دلم بر سر بازار غمش وینزمان سود بود این دل سودائی را
3 دلبرا زلف تو عیسی دم و زنار و شست بو که احیا نکند ملت ترسائی را
4 تا نیابد ز رخت شمع فلک پروانه روشنائی ندهد گنبد مینائی را
1 تا بر آنقامت و بالا نظر افتاد مرا بس ملولست دل از سرو و زشمشاد مرا
2 در هوای لب شیرین تو ایخسرو حسن شد بتلخی ز بدن روح چو فرهاد مرا
3 تا رقم بربقم از نیل صبوحی زده ئی دیده شد در هوسش دجله بغداد مرا
4 هرگزم شاد مبادا دل اگر میل کنم که کند عشق تو از بند غم آزاد مرا
1 شادباش ای دل که حالت پیش جانان گفته اند ماجرای درد تو یکیک بدرمان گفته اند
2 شوق بلبل پیش گل یکسر حکایت کرده اند حالت پروانه را با شمع رخشان گفته اند
3 این چه دولت بود یارب کز چنین مور ضعیف قصه او را به درگاه سلیمان گفته اند
4 در دماغ عقل من سودای زلفش دیده اند هر سر موئی رگی پیوسته با جان گفته اند
1 دل دیوانه سار من چو از زلفش در آویزد ز طاق ابرویش خود را بزنجیر اندر آویزد
2 کسی در کوی عشق او بپایان میبرد پیمان که چون پا در نهد اول بدست خود سر آویزد
3 بیاد رسته دندان همچون در شهوارش ز تار هر مژه چشمم هزاران گوهر آویزد
4 بناگوش چو سیم او و بروی دانه های در مه است ار نه بگرد رخ نگر این زیور آویزد
1 ای شمع رخسار ترا پروانه خورشید فلک زینسان ندیدم آدمی حوری ندانم یا ملک
2 چون قد یار نازنین چون خد آن سیمین سرین سروی نروید بر زمین ماهی نتابد بر فلک
3 ز آنچهره شام زلف اگر یکسو کند باد سحر نور یقین آید بدر از تیرگی و هم و شک
4 دل شد بدست غم زبون و زدل بر آمد موج خون دل را غم او هست چون گنجشک را سنگ تفک
1 گل بصد ناز در آمد بچمن بار دگر مست شد بلبل شوریده چو من بار دگر
2 پیش ازین گر چمن از برگ و نوا هیچ نداشت درم افشاند برو شاخ سمن بار دگر
3 از سر سرو سهی نافه بیفتاد مگر کز چمن خاست دم مشک ختن بار دگر
4 زعفران کرد مگر تعبیه در غنچه صبا زآنکه در خنده فتادست دمن بار دگر
1 آن ترک یغمائی نگر دلها بیغما میبرد آن زلف بی آرام بین کآرام جانها میبرد
2 هر صبحدم باد صبا از زلف مشک افشان او آرد نسیمی سوی ما هوش از دل ما میبرد
3 بادی که وقت صبحدم از خاک کویش میوزد حقا که در جانپروری آب مسیحا میبرد
4 از خواب مستی صبحدم چون سر بر آرد ماه من خورشید تابان از رخش نور مصفا میبرد