1 باز آمد آن نگار که از ما بریده بود و ز هجر او قرار ز دلها رمیده بود
2 بر صورتیکه دیده رضوان بباغ خلد حوری نظیر آن بت زیبا ندیده بود
3 زنجیر عنبرین ز سر زلف ساخته گوئی که شور این دل شیدا شنیده بود
4 بر روی همچو ماه چو منشور شهریار بهر فریب خلق دو طغرا کشیده بود
1 جانا ز لبت ما را گر کام نخواهد بود از ما بجهان باقی جز نام نخواهد بود
2 شادی وصالت را اغیار نمی بیند گوئی غم هجرانرا انجام نخواهد بود
3 با طوطی جان گفتم گرد شکرش کم گرد کان سلسله مشکین جز دام نخواهد بود
4 آرام نمیگیرد بر روی تو زلف آری کس را ببر آتش آرام نخواهد بود
1 روزگاریکه بهجران توأم میگذرد فلک آنروز مبادا که ز عمرم شمرد
2 هر چه بر خاطر من بگذرد از شرح نیاز مردم چشم من از اشک بنم میسترد
3 من همانروز که دیدم رخ زیبای ترا گفتم اینست که دل از غم او جان نبرد
4 بکرشمه نظری می بکند چشم خوشت همچو آهوی رمیده که ز پس مینگرد
1 قبله جان طاق ابروی شماست ماه مهر افزای ما روی شماست
2 از چه ره گیرد جهان قوس قزح گر نه جفت طاق ابروی شماست
3 دیده صاحبنظر را بهترین سرمه ئی خاک سر کوی شماست
4 فتنه دور قمر دانی که چیست غمزه غماز جادوی شماست
1 مردم چشمم که در غرقاب بازی میکند گر نشد آبی چرا در آب بازی میکند
2 چون نهد انگشت بر لب ماه من یعنی خموش قند میبینی که با عناب بازی میکند
3 چشم پر خوابش ببازی بازی از من دل ببرد بنگر آن جادو که اندر خواب بازی میکند
4 چون زند بر جان سنان غمزه پنداری مگر تیغ رستم با دل سهراب بازی میکند
1 جز زلف یار غالیه بر روی مه که کرد یا سایبان مهر ز شعر سیه که کرد
2 گر می مدد ز لب لعل او نیافت بر عقل کار دانش نگوئی که شه که کرد
3 خوبان صفا ز پرتو روی تو میبرند جز آفتاب تصفیه روی مه که کرد
4 گر حسن دلفریب توام پیشوا نگشت در کوی عاشقیت ترا سر بره که کرد
1 صبا ز برگ گلش چون کلاله بر گیرد دلم چو سنبلش آشفتگی ز سر گیرد
2 چو یوسف است بخوبی ولی سلیمان وار هزار کشور جانرا بیک نظر گیرد
3 دمید سبزه تر بر کنار سرخ گلش چو هاله ئی که ز قوس قزح قمر گیرد
4 بغیر غالیه گون خط بگرد سطح مهش که دید شام که او دامن سحر گیرد
1 باد صبا صبحدم بوی تو آورد دوش بلبل شیدا فتاد بار دگر در خروش
2 تا که سمن مرسله ساخت ز در عدن باز کشید ارغوان لعل بدخشی بگوش
3 بس که ریاحین شکفت بر چمن از رنگ رنگ گشت چمن غیرت کلبه گوهر فروش
4 وقت طرب مغتنم دان که زمان تا زمان فوت شود وینسخن از سر دانش نیوش
1 ماهروی من اگر پرده ز رخ بگشاید فلک از عکس ویم ماه دگر بنماید
2 گر ببیند رخ چون آتش رخشنده در آب دل خود را چو دل خلق جهان برباید
3 چون رقم بر بقم از نیل صبوحیش زنند دیده بر نیل رخم آب بقم بگشاید
4 عشق را طعنه دشمن نکند دور ز دل هیچکس پیکر خورشید بگل ننداید
1 در خواب اگر خیال تو بر من گذر کند دلرا ز ذوق مملکت جان خبر کند
2 باد سحر گهی ز توأم میدهد خبر یا رب چه لطفهاست که باد سحر کند
3 بر طرف غنچه سبزه سیراب خط تو مانند طوطی ایست که قصد شکر کند
4 اکسیر عشق تست که در بوته فراق سیم روان ز اشکم و وز چهره زر کند