1 منت خدایرا که بتوفیق کردگار نامی که جست یافت جهانگیر نامدار
2 نوئین عهد خسرو خسرو نشان حسین آنکس که روزگار بدو دارد افتخار
3 هر آرزو که داشت نهان در میان دل بخت جوان نهاد بشادیش در کنار
4 از یمن بخت و طالع سعد و نفاذ حکم هر کام دل که خواست بدان گشت کامکار
1 منت ایزد را که بخت نوجوان پیرانه سر رهنمایم گشت سوی شهریار بحر و بر
2 سرور و سردار شرق و غرب تاج ملک و دین داور و دارای گیتی خسرو جمشید فر
3 آنک می بینند خلقان جهان او را کنون آنچه زین پس دید خواهند از امام منتظر
4 و آنکه روز کین بهیبت گر بگردون بنگرد اختر از گردون جهد بیرون چو از آتش شرر
1 مرا چو یاد خراسان گذر کند بضمیر ز خون دیده کنم همچو لاله برگ زریر
2 چنانم آتش دل بر فلک زبانه زند که یک شرر بود از شعله هاش چرخ اثیر
3 اگر چه بیرخ احبابم وز چرخ نفور و گر چه با غم اصحابم و هزار نفیر
4 ولی شراب و ربابم مرتبست مدام شراب خون دلست و رباب ناله زیر
1 نامد الحق اینچنین فیروز کآمد شهریار رستم از مازندران وز هفت خوان اسفندیار
2 آتش قهرش چو خاک راه کرده پایمال دشمنان باد پیما را به تیغ آبدار
3 اینچنین باشد بلی شاهی که باشد رایتش بخت و نصرت بر یمین و فتح و دولت بر یسار
4 قهرمان دین و دولت شهریار شرق و غرب آفتاب ملک و ملت سایه پروردگار
1 هر چند مدتی شدم از روی اضطرار دور از جناب حضرت میمون شهریار
2 شاه جهان پناه که بر تخت خسروی یک تا جور ندید چو او چشم روزگار
3 شاه جهان طغایتمور خان که ملک را آورده ز ابر معدلت آبی بروی کار
4 اما امید هست که بار دگر کشم در دیده خاک درگه عالیش سرمه وار
1 دولت بود مساعد و اقبال و بخت یار آنرا که کرد بندگی شاه اختیار
2 آن شاه داد بخش که دوران دولتش آرد بمهرگان ستم عهد نو بهار
3 سلطان شرق و غرب شهنشاه بحر و بر خورشید ملک سایه الطاف کردگار
4 شاه جهان طغایتمور خان که آفتاب دایم بزیر سایه چترش کند مدار
1 روز نوروز و می اندر قدح و ما هشیار راستی هست برینکار خرد را انکار
2 باز در بزم چمن نرگس سرمست نهاد بر سر تبسی ء سیمین قدح زر عیار
3 بار دیگر بتماشا شه خوبان چمن آمد از حجره خلوت بسوی صفه بار
4 از بر تخت زمرد چو سلاطین بنشست بر سرش ابر هوادار گهر کرد نثار
1 بر من در سعادت و دولت کشاد باز گردون پس از مشقت و اندوه دیرباز
2 بگشاد دیده باز همای سعادتم ز آندم که چشم بسته همی دیدمش چو باز
3 از سعی دور اختر و توفیق لطف حق بخت رمیده روی سوی من نهاد باز
4 بستم بسوی قبله اقبال عالمی احرام تا بصدق دلش آورم نماز
1 مرا ز جور تو ای روزگار سفله نواز بسیست غصه چگویم که قصه ایست دراز
2 بناز میگذرانند عمر بیهنران هنروران ز تو افتاده اند در تک و تاز
3 زدون نوازی تو هر که بد برهنه چو سیر لباس گشت وجودش تمام همچو پیاز
4 مرا که همچو صراحی مدام خون گریم روا بود که کنم چون پیاله دل پرداز