1 زهی صدر وزارت را ز رأی روشنت رونق کمینه منظر قدرت رواق طارم ازرق
2 عمود صبح را از شب ببندد آسمان پرچم ز بهر آنکه تا باشد به پیش موکبت بیرق
3 سماک رامح ار نیزه نه برخصمت کشد دائم ببرد تیغ مریخش چو حربا دست از مرفق
4 ز دیوان قضا وقتی مثالی ممتثل گردد که باشد نقش توقیعش رضی ملک عبدالحق
1 خجسته صبحدمی کان نگار مهر گسل بفال سعد نماید ز حبیب ماه چگل
2 ز طرف جاه ذقن خال عنبرینش بسحر کند حکایت هاروت در چه بابل
3 ز عشق سلسله زلف مشک پیکر او خرد بجانب دیوانگی شود مایل
4 دلم بسلسله زلفش از جنون افتاد وگرنه مار نگیرد برای خود عاقل
1 مرا که هست زبان تیغ آبدار سخن گهر نما شد ازو در شاهوار سخن
2 رها نمیکند ایام ورنه بگشایم بدستکاری فکرت گره ز کار سخن
3 مبارزان سخن چون صف جدال کنند نخواندم خرد الا که شهسوار سخن
4 منم که خاطر من نو عروس معنی را بگاه جلوه دهد زینت از نگار سخن
1 این منم باز که در باغ بهشت افتادم وز سفر کآن بحقیقت سقرست آزادم
2 این نه خوابیست که می بینم اگر پنداری کز پس آنهمه اندوه چنین دلشادم
3 گر چه بیداد فلک بود ولی شکربرآنک داد لطف و کرم والی سلطان دادم
4 دستگیر ار نشدی حق که توانستی خاست آنچنان سخت که ناگاه ز پا افتادم
1 نوجوان شد گاه پیری دولت ابن یمین سایه چون گسترد بروی آفتاب ملک و دین
2 خسرو عادل امیر شه نشان کز عدل او گشت با شاهین کبوتر از محبت همنشین
3 شمس ملک و دین محمد آنکه روز کارزار از روان حیدر کرارش آید آفرین
4 آنکه گرگ دزد پیشه گردد از انصاف او در نگهبانی بره چون سگ چوپان امین
1 مرا ز جور تو ای روزگار سفله نواز بسیست غصه چگویم که قصه ایست دراز
2 بناز میگذرانند عمر بیهنران هنروران ز تو افتاده اند در تک و تاز
3 زدون نوازی تو هر که بد برهنه چو سیر لباس گشت وجودش تمام همچو پیاز
4 مرا که همچو صراحی مدام خون گریم روا بود که کنم چون پیاله دل پرداز
1 یا رب چه موجبست که دستور شه نشان والا جلال دولت و دین آصف زمان
2 مهر سپهر دانش و جان و جهان فضل حامی ملک و ملت وراعی انس وجان
3 روزی نپرسد از ره اشفاق و مرحمت مولای خویش ابن یمین را که ای فلان
4 چونی و در چه کار و درین موسم از چه خاست عزم توجهت بجناب خدایگان
1 ایصبا لطفی بود گر بگذری یک صبحگاه بر جناب خسرو خسرو نشان کر ایشاه
2 آنکه گردون در هنر همتا ندیدش گر چه کرد بارها از مرکز ماهی نظر بر اوج ماه
3 ورچه هم ممکن بود دیدن نظیرش در هنر گر کند از چشم احول سوی او گردون نگاه
4 و آن هنر پرور که اهل فضل را الطاف اوست در حوائج پایمرد و در حوادث دستگاه
1 مرا دولت بشارت داد و گفت آمد زمان آن که از دوران شوی بارد گر خرم دل و شادان
2 صفای صبح پیروزی بفال سعد شد پیدا ظلام شام نکبت گشت زیر نور او پنهان
3 چه خوش زین مژده ناگه بگوش هوش من آمد میان شام نکبت گشت زیر نور او پنهان
4 چه گفتم گفتم ایدولت بمانی تا ابد باقی که از رمز تو میگوید برسم مژده دل با جان
1 روز جشن عربست ای مه خوبان عجم وقت شادیست مباش از غم ایام دژم
2 می خور اندوه و غم گیتی بد عهد مخور که کرا می نکند گیتی بد عهد بغم
3 بعد ازین رایت عیش و طرب افراخته دار کز افق ماه نو عید برافراخت علم
4 روز عیدست بخور باده گلگون و بده کآرزو میکندم باده ولی با تو بهم