1 ساقی بیار لعل مذاب رحیق خاص باشد که یابم از غم دل یک زمان خلاص
2 ما را به آب چشمه ی حیوان چه حاجتست لعل لب تو چشمه ی نوش است در خواص
3 آنجا که قید زلف تو دام بلا نهد لَیسَ المَفَرُّ منتفعاً مِنه و المَناص
4 قلب مرا رواج به اکسیر مهر توست کز کیمیای آن زر خالص شود رصاص
1 مپیچ در سر زلفش که سر به سر سوداست مرو به جانب کویش که در به در غوغاست
2 دلا ز عشوه چشمش به گوشه ای بنشین که چشم فتنه کنش دیده ای که عین بلاست
3 هزار نقش خیال قدت بر آب زدم بدان شمایل موزون یکی نیامد راست
4 به سان سرو سهی بر کنار چشمه آب خیال قد تو در چشمه سار دیده ماست
1 آن سرو ناز کو که ببوسیم پای او روشن کنیم دیده به خاک سرای او
2 او سر زناز خویش نیارد بما فرود ما چون بنفشه سر بنهاده به پای او
3 او را به جای ما به غلط گر کسی بود ما را کسی نبود و نباشد به جای او
4 او گر جفا و جور کند بر دلم چه باک ما دل نهاده ای به جور و جفای او
1 صبا حکایت زلف مرا پریشان گفت سیاهکاری شوریده باز نتوان گفت
2 خط غبار که تعلیق ثلث عارض تست محققش بتوان نسخ خط ریحان گفت
3 نسیم طرهّ سنبل به هم برآمده یافت مگر حکایت آن زلف عنبر افشان گفت
4 به سرمه خاک درت جوهری برابر کرد کجاست اهل بصارت که نیک ارزان گفت
1 بی نیازی از نیاز ما چه استغناست این جور کم کن بر دلم کآخر نه از خاراست این
2 گفتم ای سرو سهی بنشین که بنشیند بلا گفت بنشینم ولیکن نه بلا بالاست این
3 گفت رنگت سرخ دیدم این نه رنگ عاشقی است گفتمش فیض دموع چشم خون پالاست این
4 گفتم آن مشک سیه بر دامن خورشید چیست؟ گفت بر برگ گل تر عنبر سار است این
1 بگریست ابر نیسان والوَرد قَد تبَسَّم خامش چنین چرایی؟والطَّیر قَد ترنَّم
2 کردند خانه رنگین عینای مِن دمُوعی از بس که اشک خونین قَد فاضَ مِنهُما دم
3 دل کی رسد به جانان والحُزن لیسَ فیهِ دعوی کنی محبَّت والقلب غَیر مُغتَم
4 ای باد عنبرین بوی یا مرحبا مَجِیک جانم ترا فدا باد جِئتَ خَیر مَقدم
1 ما وصال تو به زاری و دعا میطلبیم دردمندیم و ز لعل تو دوا میطلبیم
2 همچو حجّاج به احرام درت بسته میان کعبهٔ کوی تو از راه صفا میطلبیم
3 هرکسی از پی مقصود خود اندر طلبی است حاصل آنست که ما از تو ترا میطلبیم
4 دیده هرسو نگران و تو به خلوتگه دل تو کجایی و ترا ما به کجا میطلبیم
1 به رویت گر نظر کردیم ، کردیم بکویت گر گذر کردیم ، کردیم
2 چو گویند از دهانت تنگدستان سخن گر مختصر کردیم ، کردیم
3 به امید لب شکر فشانت تمنّا شکر کردیم ، کردیم
4 لبت در بوسه گر کامم روا کرد تقاضای دگر کردیم ، کردیم
1 غمزه ی تیز ترا سینه ی من شد هدف خون دلم گو بریز اینت مرا صد شرف
2 در صف تو عاشقان جامه به خون شسته اند تا که شود در میان یا که رود پیش صف
3 دل به کمند تو باز بسته از آن شد که هست سایه ی موی ترا نور خدا در کنف
4 غرقه ی بحر عمیق از پی دُردانه ایم یا برود سر ز دست یا گهر آید به کف
1 دهانش آرزوی تنگدستان عذارش قبله آتش پرستان
2 بجای پسته و شکر تمامست دهان ساقی و لب نقل مستان
3 ز دیوان کمال از غایت لطف بدست آوردم این معنی بدستان
4 دهانش هست میگویند آن نیست میانش نیست ، می گویند و هست آن