جز خم زلفت دلم پناه ندارد از ابن حسام خوسفی غزل 73
1. جز خم زلفت دلم پناه ندارد
جانب دلها چرا نگاه ندارد
1. جز خم زلفت دلم پناه ندارد
جانب دلها چرا نگاه ندارد
1. عارض تو چون خط سیاه برآرد
دایره ی مشک گرد ماه برآرد
1. یاد لبت کنم دهنم پرشکر شود
نام رخت برم همه عالم قمر شود
1. اگر ساقی به بزم ما قلندر وار بنشیند
بسا صوفی که اندر حلقه ی خمّار بنشیند
1. قول مطرب دل من دوش به راهی زد و برد
چشمش آرام دل من به نگاهی زد و برد
1. خط مشکین که بر گرد رخت چون عود میگردد
بدان ماند که در بالای آتش دود میگردد
1. ما را به جای آب اگر از دیده خون رود
چون رفت جان هرآینه صبر و سکون رود
1. مژده ای دل مر ترا کآرامش جان میرسد
خَه خَه ای جان زنده شو چون بوی جانان میرسد
1. خط تو دایره ی مشک گرد ماه کشید
بر آفتاب سواد شب سیاه کشید
1. گرملک بنگرد آن چشم خوش و لعل لذیذ
دفع نظّارهٔ بد را بنویسد تعویذ
1. زیاده می کند آن چشم پرخمار خمار
ز دل همی برد آن زلف بی قرار قرار
1. خطت مشکست و خالت عتبر تر
جهان را کرده ای پر مشک و عنبر