1 هرشب از طوفان چشم آب از سرما بگذرد مردم چشمم ندانم چو ز دریا بگذرد
2 اشک خون آلوده ی من با شفق همدم شود آه مینا گون من زین سقف مینا بگذرد
3 گر ندیدی زحمتی از خار مژگان پای دوست دیده مفرش کردمی در راه تا وا بگذرد
4 هر شب از آشوب قدش صدبلابالا شود برگذرگاهی اگر آن سرو بالا بگذرد
1 گران جانی مکن جانا و بشنو مکن تکیه برین چرخ سبک رو
2 میفکن عشرت امشب به فردا که روز نو بیارد روزی نو
3 چو نتوان خورد بیش از روزی خویش رها کن تا توانی این تک و دو
4 بقا و ملک اگر پاینده بودی که دادی تخت کیخسرو به خسرو
1 دلم صید کردی بدان چشم آهو گرفتار گشتم بدان جعد گیسو
2 قدم شد خمیده چو ابروی شوخت نبد با کمال تواش زور بازو
3 دلم چون پریشان نباشد که باشد چو زلف تو آشفته دایم برآن رو
4 تنم را ببستی دلم را بخستی بدان زلف مشکین و آن چشم جادو
1 خط مشکین که بر گرد رخت چون عود میگردد بدان ماند که در بالای آتش دود میگردد
2 ز تاب مهر تابان جمالت پرتوی دارد شب این مشعل که بر ایوان دود اندود میگردد
3 صباگویی که از چین سر زلف تو میآید که از بویش نسیم باغ مُشکآلود میگردد
4 دل بیمارم از گوی زنخدان تو میگوید به گرد سیب سیمین از پی بهبود میگردد
1 مسلمانان دلی دارم جراحت ندانم تا مرا زین دل چه راحت
2 لبم ریش دلم را تازه دارد ز بس کان لب همی ریزد ملاحت
3 بیا کر حسرت لعل تو چشمم میان موج خون دارد سیاحت
4 چو صبحت دوش دیدم بر سر بام به شب پنداشتم الشَّمس لاحَت
1 مرا چه قرب که در انتظار روی تو باشم همین تمام که بر رهگذار کوی تو باشم
2 مرا چه حدّ رسیدن بدان وصال همایون همین بس است که دایم به جست و جوی تو باشم
3 کنون که جعد سر زلف تو به چنگ نیامد روا بود که سراسیمه تر ز موی تو باشم
4 زبان مدام زیاد لب تو شهد نثارست مگر به وقت شهادت به گفت و گوی تو باشم
1 شیخ را صومعه در رهن شراب است امروز بر در میکده در چنگ ورباب است امروز
2 آنکه در میکده دی منکر می نوشان شد در خرابات مغان مست و خراب است امروز
3 از می ای شیخ مرا توبه چه میفرمایی توبه موقوف که ایام شباب است امروز
4 نرگس از غایت مستی سر ساغر دارد قدح لاله پر از باده ی ناب است امروز
1 بیا بیا که دل بسته را گشاد دهیم بیار باده که غم های دل به باد دهیم
2 غمی که مونس دیرینه بود در دل ما اگر ز یاد برفت آن غمش به یاد دهیم
3 به وقت نزع فریدون نگر به سام چه گفت که وقت شد که قبادی به کیقباد دهیم
4 روان خفته ی نوشیروان چه می گوید که بهتر است که انصاف و عدل و داد دهیم
1 ای اهل درد را ز تو هر دم غمی دگر نیش غم تو بر دل ما مرهمی دگر
2 درکوی تو که درگه اهل سعادتست از آب چشم اهل صفا زمزمی دگر
3 ترشد به اب جود تو خاک وجود ما فرمای از ابر لطف برآ شبنمی دگر
4 از کاینات دنیی و عقبی دوعالم اند بیرون ازین دوخاک درت عالمی دگر
1 چو خاک تا نشود تخته ی من اندر خاک ز لوح سینه نگردد رقوم عشق تو پاک
2 ز سوز سینه خبر می دهد به غمّازی سرشک سرخ و رخ زرد و دیده ی نمناک
3 متاب رشته ی زلفت ز ما درین گرداب که میل کشتی ما می کند نهنگ هلاک
4 چه غم ز طعنه ی دشمن اگر تو باشی دوست که نیش همدم نوش است و زهر با تریاک